هر شب که میخواهم بخوابم
میگویم:صبح که امدی با شاخه ای گل سرخ
وانمود میکنم هیچ دلتنگ نبوده ام….
صبح که بیدار میشوم
میگویم:شب با چمدانی بزرگ می اید و دیگر نمیرود!
کشتی های عاشق سوت میکشند….مردان عاشق آه
طعمشان یکیست…
های بانو
خواب دیدم در کوچه ها
رازهایم را میفروشند…لبخند میخرند
راست است که میگویند لبخند در خواب شگون ندارد؟
پا برهنه تا کجا دویده ای که این همه گل شکفته است؟
من و تیر چراغ برق دردمان یکیست!
شب که میشود
سرمان تاریک…دلمان پر نور
صبح که میشود
سرمان سنگین…دلمان خاموش!
پیچک نگاهم، دزدانه تا پشت پنجره ی اتاق تو بالا امده!
به کجا خیره شده ای؟
باران که بگیرد
تمام پنجره پر از پیچک خواهد بود!
پای رفتنم را پیش تو گذاشته ام
یادت هست؟ که نروم!
حال
تو رفته ای با پای من؟
یا پای من رفته است با تو؟
نگران نباش…پاچه هایم را بالا زده ام
تا فرق میان رعیت و عاشق معلوم نشود!