سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه نمیدونم چرا اینجام ولی خب دوست دارم درباره شرایط زندگیم بگم ؛ من هیچ دلخوشی ندارم دانشجو رشته انسانی هستم و همیشه معدلم باید بالای۱۸بوده باشه و تا الان اینطور بوده ، یه مدتیه اصلا زیاد با گوشی و سیستم کار نمیکنم چون میخوام رتبه ابرومندی برای خودم توی کنکور بگیرم ، تنها دلخوشیم دو تا جوجه اردکه که یکیشون بیحال شده بود که بردم دامپزشکی ، فامیل مادریم دور هستن و فامیل های پدریم که.. اصلا رفت و آمد نداریم ، فکر نمیکردم جوونیم اینطور باشه ، کلا درس و درس و دلخوشی در حد دو تا جوجه اردک .. سعی دارم در همین حال و فشار درس و کنکور حال مادرم رو خوب نگه دارم ، واقعا نمیدونم ...
در کوچه ام،در یک کوچه خلوت وبی کس راه میروم.بدون نگاه به پشت سر،درنقطه ای که راهم را تاریکی فرامیگیرد،گویی رویایی میبینم که درانتظارماست.آسمان سیاه با ابرهای خاکستری پوشیده شده.گویی رعد وبرق پنجره ی خانه هارانشانه گرفته.عالم وآدم درخوابند،فقط دو دوست بیدارند.یکی منم ودیگری پیاده روهای خلوت
دانش اموزی نه دانشجو،درکل بدترین سن بنظرم همینه،هدفت مشخص باشه تا دلخوشیاتم شروع بشه
میدونی دلخوشی میتونه رفتن به شهربازی و کافه و ..اینا باشه ولی من اصلا نمیخوام مخصوصا اگه با دوست و رفیق و نمیدونم اینا باشه .. ولی خب انسان نیاز به تفریح داره و من اصلا دوست ندارم برم بیرون ، فقط راه مدرسه و بعد اومدن به خونه
میدونی دلخوشی میتونه رفتن به شهربازی و کافه و ..اینا باشه ولی من اصلا نمیخوام مخصوصا اگه با دوست و ...
نه،هرکسی تو هرتایمی یه دلخوشی داره،منم تو سن تو واقعا کافه و سینما وخیابون گردی و...دوس نداشتم،بجاش دوران دانشجوییم درکنار کارم تفریحاتمم داشتم،همه جاهم رفتم،