قسمتی از کودکی من در ۸ سالگی:
بارها تو سایت گفتم امشبم دلم گرفته دلم میخواد راجع بهش حرف بزنم..
یه دختر بچه ۸ ساله رو تصور کنید..تو خونه کتک میخوره..تو مدرسه کتک میخوره و تحقیر میشه جلوی همه..حتی مجبور میکردن بشینه زمین تا بقیه با پاهاشون خاکیش کنن بقیه هم هرچی حرص داشتن خالی میکردن..دفتر خوشگلم و که تازه خریده بودم و روش برچسب سیندرلا زده بودم و مرتب و تمیز مراقبش بودم رو زیر پاهاشون خاکی کنن انصافه؟؟؟؟
تهدید هم بشه که به کسی نباید بگه وگرنه بدتر کتک میخوره ..جوری هرروز کتک میخورد که زیر چشماش وقتی میزدن کبود میکردن یخ میزاشتن تا کبودی برطرف بشه..
و تو راه رفت و برگشت هم یه از خدا بی خبر با چاقو و یه لبخند ملیح همیشه دنبالش کنه و شبا کابوس ببینه از ترس تا چند وقت..اینا به مدت یکسال تکرار شده..
بعد الان بهم میگن وای تو چرا انقد استرسی هستی؟؟؟
نمیدونم شما بگین شایدم من بزرگش کردم