اونجا میشه که مجبور میشن بعداز سالها واقعیت رو به بچه ها میگن که شما خواهر برادر هستین.
و دیگه پسره بیخیال ازدواج میشه و البته دختره از این علاقه خبر نداشته و از حس برادرش به خودش خبر نداشته و همه چی به خوبی و خوشی فیصله پیدا میکنه
تا اینکه متاسفانه چندماه بعد پدر واقعیشون که ۵۰ سالش بود سکته میکنه و فوت میشه
و پسره از عمو و زن عموش بعد از سالها که جای پدر و مادرش بودن اجازه میگیره و میاد با خانواده خودش یعنی مادر و سه تا خواهرش زندگی میکنه و جای خالی پدرشون رو براشون پر کرده.
و این چنین بود که داستان زندگی اینها هم فعلا به همین منوال ادامه داره و دخترها از اینکه بعد از فوت پدرشون ،
برادرشون رو درکنارشون دارن خیلی خوشحالن .