سلام دوستان
با حوصله بخونید ضرر نداره(به دوستانی که متن طولانی دوست ندارن پیشنهاد نمیکنم بخونن،چون یکمی طولانیه ،ولی عبرت انگیز)
خانم زارعی منتظر کارگر نظافتچی بود.قرار بود ساعت 8صبح بیاید و حالا هشت و پنج دقیقه بود.خواست به شرکت زنگ بزند و اعتراض کند.زنگ آیفون را شنید و منصرف شد.در آیفون تصویری نگاه کرد .مرد جوانی بود که به لباس و قیافه اش می خورد که کارگر نظافتچی باشد.برای احتیاط پرسید کیه؟؟؟مرد گفت ...از شرکت خدماتی اومدم .خانم زارعی کمی دیگر او را بررسی کرد و گفت..برگه ی شرکت را بگیر جلوی دوربین.خانم زارعی عینکش همراهش نبود و نتوانست آن را بخواند.اما معلوم بود مال شرکت هست.دکمه را زد و گفت ..بیا طبقه ی همکف ،واحد یک.
خانم زارعی 52سال داشت.هشت سال پیش همسرش مرحوم شده بود.از طرف شوهر و از طرف خانواده ی خودش ارث خوبی به او رسیده بود.خانه اش بالای شهر بود با 280متر زیربنا و یک پاسیوی 40متری و حیاطی 120متری.
خودش نمی توانست به کارهای حیاط و پانسیون برسد.می خواست کارگری مطمئن بگیرد هفته ای یک بار بیاید برای رسیدگی به حیاط و پانسیون.
وقتی که کارگر وارد شد،خانم زارعی از او خوشش نیامد.ابله رو بود و موهایش گله به گله ریخته بود.دو سه تا از دندان هایش افتاده بود.از او پرسید اسمت چیه؟؟؟کار کردن بلدی؟؟؟کارگر گفت اسمم فاتح هست ،شغلم کارگری و کارم رو بلدم.خانم گفت...برو تو حیاط ببینم چند مرده حلاجی؟؟؟اگه تنبل و ناشی باشی اخراجی.
یک ساعت بعد حیاط چنان زیبا شده بود که دهان خانم باز ماند. و پرسید آشغال ها رو چکار کردی؟؟؟فاتح گفت..همه رو توی سطل زباله ی بیرون ریختم.خانم زارعی در حیاط گشتی زد و گفت...بدک نیست،حالا بریم سراغ پانسیون.ولی قبلش بهت چای و خرما می دم تا جون بگیری،
فاتح تشکر کرد و کار پانسیون رو هم به خوبی انجام داد.خانم زارعی در برگه ی رضایت نامه علامت متوسط رو برای اون زد از او خواست هر هفته بیاید و مزد و انعام ان روز را هم به او داد.
مقداری هم زباله در حمام داشت که به فاتح گفت ان ها را هم در کیسه ای بریزد و سر راه بیرون در سطل زباله بیندازد.
بعد از رفتن فاتح خانم زارعی به یکی از دوستانش زنگ زد و خبر داد که...سارا جون یه کارگر خیلی خوب گیر آوردم ...و کلی از او تعریف کرد.سارا گفت ..منیژه جون شماره اش رو به من هم بده.گفت..هفته ی بعد که اومد هماهنگش می کنم برات.یک ساعت بعد منیژه به فاتح زنگ زد که به دوستم گفتم یه کارگر کاری پیدا کردم.گفت بفرستمت پیشش.حیاط و پانسیون ندارن.فقط توالت و حمام و آشپزخونه هست.شوهرش روی توالت حساسه.
از دستات معلومه که توالت شور خوبی هستی و راضی شون می کنی.
سفارش می کنم انعام هم بدن.بهش هم گفتم از روی قیافه ات قضاوت نکنند،و کارت براش مهم باشه.
فاتح گفت..همچین توالت براشون بشورم که برقش از توالت خونه ی شما بزنه بیرون.
فاتح به خانه ی سارا هم رفت و برای کارش نمره ی بیست گرفت.
چند روز بعد سارا با منیژه تماس گرفت و گفت چرا خبری ازت نیست؟؟؟ منیژه اقرار کرد که در فیس بوک با آقایی به نام دکتر فخر الدینی آشنا شده که استاد دانشگاه است.روزی چندین بار با هم چت می کنند.مردی 50ساله هست که سه سال پیش همسرش فوت شده.بچه هایش بزرگ شده و رفته اند.حالا دنبال همدمی هست که بالا و پایین دنیا را چشیده باشد.
سارا تبریک گفت و از او خواست دکتر را به یک دور همی دعوت کند.