2726
عنوان

چند شب چت و یک عمر خجالت

1891 بازدید | 44 پست

سلام دوستان  

با حوصله بخونید ضرر نداره(به دوستانی که متن طولانی دوست ندارن پیشنهاد نمیکنم بخونن،چون یکمی طولانیه ،ولی عبرت انگیز)  



خانم زارعی منتظر کارگر نظافتچی بود.قرار بود ساعت 8صبح بیاید و حالا هشت و پنج دقیقه بود.خواست به شرکت زنگ بزند و اعتراض کند.زنگ آیفون را شنید و منصرف شد.در آیفون تصویری نگاه کرد .مرد جوانی بود که به لباس و قیافه اش می خورد که کارگر نظافتچی باشد.برای احتیاط پرسید کیه؟؟؟مرد گفت ...از شرکت خدماتی اومدم .خانم زارعی کمی دیگر او را بررسی کرد و گفت..برگه ی شرکت را بگیر جلوی دوربین.خانم زارعی عینکش همراهش نبود و نتوانست آن را بخواند.اما معلوم بود مال شرکت هست.دکمه را زد و گفت ..بیا طبقه ی همکف ،واحد یک.

خانم زارعی 52سال داشت.هشت سال پیش همسرش مرحوم شده بود.از طرف شوهر و از طرف خانواده ی خودش ارث خوبی به او رسیده بود.خانه اش بالای شهر بود با 280متر زیربنا و یک پاسیوی 40متری و حیاطی 120متری.

خودش نمی توانست به کارهای حیاط و پانسیون برسد.می خواست کارگری مطمئن بگیرد هفته ای یک بار بیاید برای رسیدگی به حیاط و پانسیون.

وقتی که کارگر وارد شد،خانم زارعی از او خوشش نیامد.ابله رو بود و موهایش گله به گله ریخته بود.دو سه تا از دندان هایش افتاده بود.از او پرسید اسمت چیه؟؟؟کار کردن بلدی؟؟؟کارگر گفت اسمم فاتح هست ،شغلم کارگری و کارم رو بلدم.خانم گفت...برو تو حیاط ببینم چند مرده حلاجی؟؟؟اگه تنبل و ناشی باشی اخراجی.

یک ساعت بعد حیاط چنان زیبا شده بود که دهان خانم باز ماند. و پرسید آشغال ها رو چکار کردی؟؟؟فاتح گفت..همه رو توی سطل زباله ی بیرون ریختم.خانم زارعی در حیاط گشتی زد و گفت...بدک نیست،حالا بریم سراغ پانسیون.ولی قبلش بهت چای و خرما می دم تا جون بگیری،


فاتح تشکر کرد و کار پانسیون رو هم به خوبی انجام داد.خانم زارعی در برگه ی رضایت نامه علامت متوسط رو برای اون زد از او خواست هر هفته بیاید و مزد و انعام ان روز را هم به او داد.

مقداری هم زباله در حمام داشت که به فاتح گفت ان ها را هم در کیسه ای بریزد و سر راه بیرون در سطل زباله بیندازد.

بعد از رفتن فاتح خانم زارعی به یکی از دوستانش زنگ زد و خبر داد که...سارا جون یه کارگر خیلی خوب گیر آوردم  ...و کلی از او تعریف کرد.سارا گفت ..منیژه جون شماره اش رو به من هم بده.گفت..هفته ی بعد که اومد هماهنگش می کنم برات.یک ساعت بعد منیژه به فاتح زنگ زد که به دوستم گفتم یه کارگر کاری پیدا کردم.گفت بفرستمت پیشش.حیاط و پانسیون ندارن.فقط توالت و حمام و آشپزخونه هست.شوهرش روی توالت حساسه.

از دستات معلومه که توالت شور خوبی هستی و راضی شون می کنی.

سفارش می کنم انعام هم بدن.بهش هم گفتم از روی قیافه ات قضاوت نکنند،و کارت براش مهم باشه.

فاتح گفت..همچین توالت براشون بشورم که برقش از توالت خونه ی شما بزنه بیرون.

فاتح به خانه ی سارا هم رفت و برای کارش نمره ی بیست گرفت.

چند روز بعد سارا با منیژه تماس گرفت و گفت چرا خبری ازت نیست؟؟؟ منیژه اقرار کرد که در فیس بوک با آقایی به نام دکتر فخر الدینی آشنا شده که استاد دانشگاه است.روزی چندین بار با هم چت می کنند.مردی 50ساله هست که سه سال پیش همسرش فوت شده.بچه هایش بزرگ شده و رفته اند.حالا دنبال همدمی هست که بالا و پایین دنیا را چشیده باشد.

سارا تبریک گفت و از او خواست دکتر را به یک دور همی دعوت کند.

دخترم❤❤❤هلیااااااا

تا دوستانت هم او را ببینند.منیژه گفت..قصدم این هست که تو و دوستان صمیمی و خواهرم رو به ویلای رامسر دعوت کنم.به دکتر فخر الدینی هم می گم که بیاد اونجا.و با دوستانم آشنا بشه.می خوام یه ضیافت مفصل بگیرم.اینه که خودم دو روز زودتر می رم.تا کارها رو ردیف کنم. منیژه ان شب هم با دکتر چت کرد.و او را برای دو روز دیگر به ویلای رامسر دعوت کرد.دکتر تشکر کرد و گفت..اتفاقا در رامسر ملک و املاکی دارد و قصد داشت سری به آن جا بزند.و دعوت او را به فال نیک گرفت. صبح که شد منیژه به فاتح تلفن زد و گفت ...آقا فاتح خانم زارعی هستم ،منو که یادته:؟؟؟؟یه کار خوب برات سراغ دارم که اینجا نیست.رامسره،هزینه ی رفت و برگشت و شامو نهار سه روزت رو با مزد و انعام بخهت می دم.قبول؟؟؟ فاتح سر قیمت کمی چانه زد و قبول کرد.طبق قرار به رامسر رفت و زیر نظر خانم ویلا را تمیز کرد.چیزهایی را که لازم بود خرید.کارهای ضیافت او و دکتر فخر الدینی و دوستانش رو آماده کرد. منیژه هم گاهی سرکشی می کرد و دستوری می داد.-یک بار هم از فاتح در حال کار کردن عکس گرفت و برای دکتر فخر الدینی فرستاد.و نوشت... عزیزم به خاطر قدم مبارکت این کارگر بیچاره رو از تهران آوردم اینجا تا وقتی می ای همه جا برق بزنه. دکتر در جواب نوشت...توی عکس یه جوری شما رو نگاه می کنه که حسودیم شد. منیژه نوشت...تو به این بوزینه ی ابله رو حسودیت میشه؟؟؟ الهی من فدای غیرتت. دکتر نوشت...عزیزم من فعلا مجبورم خدا حافظی کنم الان کاری برام پیش اومده ...این سه نقطه یعنی خیلی مشتاقم روی ماهت رو ببینم. شب ضیافت رسید و هفت نفر از دوستان منیژه به ویلا آمدند.قرار بود دکتر فخر الدینی ساهت8بیاید. نیم ساعت گذشته بود.منیژه ده بار پیام داد.اما موبایل دکتر خاموش بود.منیژه و دوستانش بیرون از ویلا میز چیده بودند. و در اوج نگرانی و انتظار بودند. دکتر ساعت 8/5پیام داد ...خیلی عذر می خوام بد قولی کردم ماشینم خاموش شد.گوشیم آنتن نمی داد.من تا ده دقیقه دیگه می رسم.با خودم چی بیارم که وقتی اومدم منو بشناسی؟؟؟ منیژه استیکر غش غش خنده فرستاد. دکتر نوشت...فکر کنم شماها بیرون نشستید.من وقتی به ویلا نزدیک شدم چراغ قوه ی موبایل را روشن می کنم و علامت می دم تا بفهمین منم .و دزد دریایی نیست...سه نقطه. منیژه حرف های او را برای دوستانش خواند و همه شاد شدند.و دکتر را ستودند که چه مرد با مزه ای هست. صد در صد کودک درونش با نشاط و سر حال است.و باز هم به منیژه تبریک ها گفتند. داشتند می خندیدند که نور چراغ قوه را دیدند.و همه با هم گفتند...دکتر اومد. او با چراغ قوه اش آمد و امد و نزدیک شد...همه از تعجب لال شدند. منیژه اخم کرد و گفت فاتح تو این جا چکار می کنی؟؟؟ فاتح گفت..منتظر دکتر فخر الدینی هستید؟؟منم دیگه.چراغ موبایل شاهدمه. سارا گفت ...فاتح این مزخرفات چیه به هم می بافی،؟؟؟؟

دخترم❤❤❤هلیااااااا

فاتح گفت...منم اون کسی که منیژه جون شما عاشقش شده..هر شب با هم چت می کردیم..شماها یه مشت آشغال هستید که فکر می کنین از دماغ فیل افتادین.. به کارگر بی شیله پیله و وظیفه شناسی مثل من به چشم توالت شور نگاه می کنید.غرور برتون داشته و اون قدر احمقید که توی دو دقیقه میشه با یه چت کوتاه گول تون زد.بیاین گوشیه من رو ببینید که دوست تون چه حرفها به من نزده. سارا گفت..من می رم تو ویلا.طاقت ندارم.فاتح شروع به خواندن چت ها کرد.منیژه خیلی خجالت کشید.و فشارش بالا رفت و افتاد.همان موقع دو مأمور موتور سوار رسیدند.و فاتح را بازداشت کردند.سارا به آن ها خبر داده بود.منیژه را هم به درمانگاه بردند.و صبح مرخص شد.ولی از آن روز تا امروز که سه ماه گذشته،در را به روی خودش بسته و منزوی شده..... پایان.

دخترم❤❤❤هلیااااااا

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

من اگه حوصله خوندن همچین متنایی رو داشتم

الان مدرک پرفسورامو گرفته بودم و داشتم تو دانشگاه هاروارد امریکا تدریس میکردم😆😆

من مثل شاطر نونوا دارم تند تند تایپ میکنم شما اصله کاریو ول کردی داری امضامو میخونی?  
2728

به نظرم لوس بود.

خوب کارگر هست دیگه طبق متن هم ازش پذیرایی کردن هم حقوقش رو به موقع دادن و هم اینکه بهش کار تو جای دیگه پیشنهاد دادند.


خدای من همان خدای حیوانات است‌.ای انسان ! از ظلم هایی که به من میکنی پیش همان خدایی شکایت میبرم که تو آرزوهایت را پیشش میبری

متنش طولانی هست ولی عبرت آموزه

لااقل یاد می گیریم اطراف ما چه جور انسان هایی با چه جور اخلاق و یا عواطفی وجود داره

مثلا من خودم فکر نمی کردم یه خانم بالای 50سال این قدر بچه گانه رفتار کنه و کسی رو تحقیر کنه

همه دوست دارن خوشگل و خوش تیپ باشن

اونی که نیست از مصلحت پروردگار

دخترم❤❤❤هلیااااااا
به نظرم لوس بود. خوب کارگر هست دیگه طبق متن هم ازش پذیرایی کردن هم حقوقش رو به موقع دادن و هم اینکه ...

منظورش تحقیر بوده دوست من

که برای کارگر خیلی گرون در اومده و باعث شده به فکر انتقام بیفته

دخترم❤❤❤هلیااااااا
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز