فرمود: علی جان، بیا عزیزم، كنار من بنشین، لب های پیغمبر تكان می خورد، امیرالمؤمنین گوش مبارك رو آوردند كنار ِ لب های رسول خدا، خانه آرام، رسول خدا آرام آرام حرف می زد، علی شونه هاش تكون می خوردند، زیر لب علی فرمود: چشم. شاید فرموده باشند: علی جان حق تو رو می برند باید صبر كنی،
علی گفته: چشم. اشك جاری شد، یه چند لحظه ای رسول خدا صحبت كرد با علی، علی غم فراق پیغمبر، اینكه فاطمه می خواد یتیم بشه، غم بچه هاش، غم این امت، دل ِ تنگ ِخودش، همین جور گریه می كرد؛ حالا این بارها می خواد بیاد رو دوش علی، علی لنگر ِ زمین و آسمان ِ، هی میگه: چشم، ولی خوب دلش به درد میآْد؛ گوش كرد و گوش كرد و گوش كرد، صدای پیغمبر آرام آرام، یه صدای زمزمه داشت می اومد فاطمه داشت نگاه می كرد،
دوباره علی فرمود: چشم، سر امیرالمؤمنین پایین ِ، اصلاً بالا رو نگاه نمی كرد، شاید رسول خدا فرموده باشن، علی جان درب خانه ات رو آتش می زنند، دوباره شروع كرد پیغمبر حرف زدن، اما این دفعه آروم آروم رنگ صورت ِ مولا تغییر كرد، برافروخته شد، صورت در هم رفت، رگ ِ غضب شیر خدا متورم شد، دستاش رو فشار می داد، سر بالا آورد به فاطمه اش نگاه كرد، گفت: چشم، چشم. شاید پیغمبر گفته باشن: علی جان فاطمه ات رو میزنند، هی نگاه به فاطمه می كرد، هی میگفت: چشم، شاید داره روضه می خونه برای علی، محسنتم می كشند.*