بچه ها من ده سال ازدواج کردم یعنی تو این ده سال همیشه خونمون جنگ و دعواست دو ماه با شوهرم خوبیم ماه سوم ی چیزی میشه تا حد مرگ منو میزنه واقع نمیدونم چیکار کنم شرایط طلاق ندارم چون مامان و بابا ندارم نمیتونم خونه داداشام بمونم شوهرم از این قضیه سو استفاده میکنه میشه شماها منو راهنمایی کنین شاید من طرز زندگی کردنو بلد نیستم
زندایی منم داییج کتکش میزد رفت دادگاه ازش شکایت کرد به عوض مهریش یه چیزی از داییم گرفت بعددیگه داییمزبونش کوتاه شد باید بترسونیش بااین وضع شکایتم بکنی میتونی مهرتو بگیری
پریروز منو زد کل بدنم کبود شده بود خواستم برم شکایت کنمخواهرم نذاشت گفتش بخاطر بچت بشین زندگیتو بکن
نه چه ربطی به بچه داره تا شکایت نکنی همین اش و همین کاسس پرروتر میشه داییم همچین زبونش کوتاه شدا من تعجب کردم چهار صباح برو پیش خواهرت ببین چی میشه حتما باید یه چیزی بدن تابفهمن دنیادست کیه
ببین هر کی یه قلقی داره از یه چیزی میترسه زن عموی من میرف پشت بوم داد میزد آبروریزی میکرد عموم از ترسش دیگه چیزی نمیگه یکی شکایت میکنه یکی از بزرگتر میترسه خودت بشین راه خل پیدا کن دلیل کتک زدنش چیه بی دلیل