من مامانم خیلی مهربونه ,خیلی خیلی...
ولی یه دفعه چهار پنج سالم که بود,خواهرم رو اذیت کردم.مامانم بهم گفت بیا بریم بیرون...تا از خونه رفتیم بیرون ,خودش رفت تو و من رو گذاشت پشت در...
اون موقع ها زندایی م طبقه ی پایین مون مینشست که بچه دار نمیشدن...
هرچی گریه کردم و التماس کردم که مامان بذار بیام تو...میرم بچه ی زندایی اینا میشما و....راهم نداد تو
یه نیم ساعت پشت در نشستم و گریه کردم تا درو باز کرد...
ب خدا هنوز یادم مونده,هنوز اثرش روم مونده با اینکه مامانم خیلی تلاش کرد بعدا جبران کنه...
الهی بگردم.این آسیبها بعدا اثر بدی رو بچه میزاره.
مادرش یه دو سه دیقه پیش اومد دم در هوار میکشیدا هواااار
یعنی مطمئن شدم تعادل روانی نداره کاملا
طفلکو از خواب بیدار کردم خوابالو بردمش دم در و دادمش به مادرش
کلی خواهش و التماس کردم که طفلی تقصیری نداره من ترسیدم آوردمش تو که شما نگران نشین بچه کجا رفته و کسی نیاد بلایی سرش بیاره یهو و از این حرفا
123 هم زنگ زدم ایشالا که بیان و ترتیب اثر بدن بلکه این طفلک نجات پیدا کنه
فقط دعا میکنم بلایی نیارن سرش...
[QUOTE=46192001]نمیدونم راستش خبر ندارم دیشب که فکر نکنم اومده باشن تا وقتی بیدار بودم صبحم خبری نبود تا جایی که حو ...[/Q دستت درد نکنه
خانمی اتقاقی این تاپیکو خوندم دلم خون شد .....الان شرایط اون بچه چطوره ...خبر داری ازش؟
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
50 ثانیه پیش
51 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
