پارسال رفته بودیم بلوچستان خونه رفیق بابام
من چون شدیدا وسواسم غذای هرکسی رو نمیخورم
جایی آم ک رفتیم آب درست حسابی نداشتن
منم غذا خیلی کم ب زور میخوردم
بعد یه شب ساندویچ دادن ک من نخوردم
همون رفیق بابام کلی گیر داد ک بذار یچیز دیگه واست سفارش بدم هرچی دوست داری بگو
والا منم روم نشد چیزی بگم فقد گفتم ممنونم من رژیمم
بعد فرداش زنش مامانمو دید بهش گف علی( شوهرش) تا ساعت ۳ صبح هی میگف اگه شمارشو داری ی پیام ب الهه( من) بده ببین گشنش نباشه
بعد دیدم عصرش کلی شکلات از اون خارجیا واسم گرفت ب داداشم گفت تو دست نزنی بهشونا اینا واسه خاهرته🫠😂
خب نظرتون چیه