او تا دلت بخواد من توی طلا فروشی کار میکردم اینقدر کارت رو اشتباه میکشیدم یا زیاد میکشیدم یا کم به خدا رئیسیمون خیلی خودشو کنترل میکرد چیزی نگه یه بار به جای یک ملیون دویست دوازده ملیون کشیدم قشنگ توی چشماش آتیش میبارید دیک جلوی خودشو گرفت چیزی نگه
یه بار دیگه طلا رو دادم دست مشتری این طرف اون طرف میبرد برداشت گفت این طلا رو کی به شما داده به من اشاره کرد یه اخمی بهم کرد دوست داشتم بمیرم
برای همین میگن هر کاری برای زنا خوب نیست