از این زندگی متنفرم از ازدواجم پشیمونم بزور شوهرم دادن الانم ک اومدیم تو یه طویله زندگی میکنیم یه خونه ی قدیمی پر عنکبوت و سوسک و بوی فاظلاب طوطی و ها پرنده هایی ک شوهرم نگه داشته از پرنده تو خونه باشه خوشم نمیاد صداشون عصابمو خورد میکنه
سالی یه بارم رابطه نداریم اگه ام باشه فقط خودش ار.ضا میشه حس میکنم ازم چندشش میشه اصلا ب بدنم نگاهم نمیکنه
احترام بینمونم خیلی وقته ازبین رفته بحث کردنی هرچی از دهنمون درمیاد بهم میگیم
خانوادشم ک ی ساله باهاش حرف نمیزنن بخاطر کاراش
یه ادم عصبی و دعوایی...
احساس میکنم هیچکی دوسش نداره...