سلام دختر گرانبها ببخشید دوباره مزاحم شدم🙏
امروز کلیپ لحظه ی دارچین رو نگاه کردم انقدر برام قشنگ بود که باهاش گریه کردم
بعدش رفتم تاپیک خودتون رو با عنوان لحظه ی دارچین خوندم شما داخل تاپیکتون گفتین که برای تغییر نیاز به لحظه ی دارچین دارین
من خیلی به زندگیم فکر کردم دیدم 3 یا 4 مورد لحظه ی دارچین دارم یکی ازشون که خیلی باعث ناراحتیم شد 17 مهر پارسال بود روزی که رفته بودم مشاور تحصیلی برای شروع کنکورم
من به ایشون معدل و هدفمو گفتم
وقتی که هدفمو شنید یه پوزخند ریزی زد
به یه حالت تمسخری بهم گفت که نمیتونی به این هدف برسی و باید یه هدفی هم سطح خودت انتخاب کنی
همونجا بود که اشک داخل چشمام جمع شد به زور خودمو کنترل کردم که گریه نکنم
خلاصه ایشون من رو قبول نکردن
از اون روز تا یک هفته بعدش فقط گریه کردم انقدر که بهم بر خورده بود حتی الانم دارم با بغض مینویسم
خیلی روزای سختی بود جونکه متوجه نگاه های سنگین خونواده هم میشدم 😔
از فردای اون روز من با هر سختی که شده بود با امکانات خودم شروع کردم به خوندن
گرچه الان نمیدونم چی میشه و یه سری تنبلی هایی رو داشتم اما به هر حال شروع کرده بودم و از هدفم دست نکشیدم....
همه ی اینارو گفتم که بهتون بگم میتونم تغییر کنم
تاپیکتونو که خوندم نوشته بودین یکی از راه های افزایش اعتماد به نفس این هست که در مسیر اون چیزی که ازش میترسی قرار بگیری....
من ترس از صحبت کردن داخل جمع رو دارم چندین بار ( همین امسال که به خودم قول دادم) داخل جمع صحبت کردم هر چند کم اما نظرمو با صدای لرزان گفتم...
اما میدونی بدیش کجاس؟ این هست که وقتی من دارم با صدای لرزان صحبت میکنم همون لحظه داخل ذهن خودم میگم الان مخاطبم چی راجع به من فکر میکنه؟ توی دلش مسخرم میکنه حتما....
این هست که عذابم میده😭
نه فقط اون لحظه بلکه بعدش هم به این ماجرا فکر میکنم... کلا دختر گرانبها حس بدی نسبت به خودم میگیرم...
یکی دیگه از کارهایی که برام سخته انجام دادنش و حتی شاید نتونم درست انجامش بدم اینه که نمیتونم درخواست چیزهایی رو که میخوام رو داشته باشم حتی از خونوادم.... با مادرم شاید یه مقدار اما با پدرم اصلا....
من دختری ام که رابطه ام با پدرم اصلا خوب نیست بخاطر اینکه عصبانی و زود جوش هست یعنی یه جورایی از بچگی تا الان ازشون میترسم دختر گرانبها 😭
نمیدونم شاید من خیلی دختر نازک نارنجی هستم
پارسال که کلاس رانندگی ثبت نام کرده بودم مربی رانندگیم یه آقا بود که تقریبا همسن پدرم رو داشت...
من جذب اون آقا شده بودم... نه بخاطر خوشگلی و خوش تیپی
بخاطر اینکه بسیار بسیار خوش اخلاق بود باهام و با ارامش باهام صحبت میکرد
از اون ماجرا من خیلی خودمو تحقیر و سرزنش کردم
نمیدونستم مشکل کجاست اصلا نمیدونستم چرا من باید از یه آقایی که خیلی سنش از من بیشتره خوشم بیاد...
تا اینکه متوجه شدم مشکل کار از ارتباط با خونوادم هست که هیچ موقع ارامش و امنیت رو تجربه نکردم 😔😔
ببخشید که خیلی طولانی شد 🙏🙏
ممنون میشم راهنمایی کنم که چجوری به ارامش برسم