2726
عنوان

خاطره ی زایمان مامانای 88

120726 بازدید | 82 پست
سلام

من از مامانای شهریور 87 هستم. یه تاپیک لنگه ی این توی 87 داریم که خیلی خوبه. هم از خوندن خاطرات لذت میبریم و هم مامانایی که هنوز زایمان نکردن از تجربیات بقیه اشتفاده میکنن. خیلی دوست دارم خاطره ی زایمان مامانای 88 رو هم بخونم. مطمئنم همه دوست دارن بخونن.

ممنون میشیم ما رو توی خاطرات زایمانتون شریک کنین.
سلام
اول بگم که یکی از بهترین دوران زندگیم دوران حاملگیم بود خیلی دوست داشتم این دورانوچون اصلا ویار بدی نداشتم....زیاد ورم نداشتم .خوابم شکرخدا خوب بود....در کل دوران شیرینی بود
واما............
ماجرای زایمان من از اونجا شروع شد که من توی هفته ی 36 رفتم برای سونو گرافی..... همینطوری برای تعیین سلامت جنین رفته بودم... توی سونو دکتر گفت بچت بریچه ...ازش پرسیدم تا کی وقت داره که بچرخه گفت معمولا تا اواخر همین هفته ها اگه نچرخه دیگه نمی چرخه...... کمی ناراحت شدم.... توخونه به خواهر شوهرم که توی بیمارستان کار میکنه و از این چیزا سر در میاره ماجرا رو گفتم اونم گفت چه بهتر میریم سزارینت میکنیم من هم اصلا اینو نمی خواستم... دوست داشتم طبیعی زایمان کنم ...... خواهر شوهرم که با دکتر جراح حرف زده بود دکتر گفته بود دو هفته ی دیگه بیاد از روی شکم معاینه کنم اگر نچرخیده بود بره یکم فروردین شیفت دارم بیاد برای سزارین.......از اینجا بود که بهانه به دست شوهرم افتاد و گیر داد که باید سزارین بشی.....گفتم اگه چرخیده باشه محاله سزارین کنم......خلاصه.....رفتیم برای معاینه ودکتر از روی شکم گفت که به نظر میرسه چرخیده باشه اگه اجازه بدی معاینه کنم صد در صد بهت میگم
که من این اجازه رو بهش ندادم و گفتم میرم سونو.....جوابشو براتون میارم
سونو هم گفت بچه سفالیکه و سرش پایینه.......وای خدای من موندم چیکارکنم؟؟
عین آواره ها شدم از طرفی از طبیعی میترسیدم و از طرف دیگه حیفم میومد حالا که چرخیده شکمم پاره بشه.....تو راه برگشت به بیمارستان با شوهرم تماس گرفتم و اون باز روی حرفش پافشاری کرد و گفت همون سزارین... دلیلش هم این بود که اینهمه زحمت کشیدی و این همه من صبر کردم حالا به ریسکش نمی ارزه و...
خواهرش هم که چند مورد از این خفگیهای موقع زایمان و ... براش تعریف کرده بودوحسابی شوهرمو برای سزارین مصمم کرده بود......
برگشتم و به دکتر نشون دادم و اونم گفت میل خودته اتفاقا لگن و استیل بدنت برای زایمان طبیعی خیلی هم خوبه......خلاصه دل به دریا زدم و از آنجا که زایمان طبیعی خبر نمیکنه و ما داشتیم به تعطیلیهای نوروز نزدیک میشدیم و معلوم نبود کی منو درد بگیره سزارینو انتخاب کردم اون هم گفت یکم صبح بیا اما من گفتم بعدازظهر ساعت چهار میام گفت چرا؟ گفتم چون گشتنهامو حسابی بکنم و بعد بیام...دستورات لازمو داد و من هم اومدم خونه......
حالا 30 اسفند شد.... همینکه سال تحویل شد با همسرم شروع کردیم به چرخیدن اول خونه ی بابام که همسایمون بودن... بعد خونه ی برادر و خواهرام و خواهر شوهرمو وچند تا جای دیگه.... خبری از استرس نبود...ریلکس .... هرکی منو میدید فکر نمیکرد فردا قراره زایمان کنم......خلاصه شب خونه ی آبجیم بودیم اونجا برای آخرین بار دوتایی(من و مهتا) سریال یوسف پیامبر(ع) رو دیدیم... اتفاقا اون قسمتش هم خیلی گریه داربود...آخر شب حموم کردم که برای فردا آماده باشم......شب رو راحت خوابیدم فردا ساعت 7 صبحانه ی سبکی همراه با شوهر و خواهرشوهر و مادرشوهرم خوردیم و از ساعت 8 باید من ناشتا میموندم....
مادرشوهرم برعکس اون روز قورمه سبزی گذاشت و دل من حسابی آب شد...

تو خلوت خودم بودم نماز می خوندم دعا میکردم آخرین اعمال کتاب ریحانه ی بهشتی رو هم انجام می دادم......بازهم اثری از استرس نبود فقط هیجان مخصوصی بود که برای دیدن مهتا بی تابم میکرد دیگه جایی برای عید دیدنی نرفتیم تا من ارامشم رو کامل کنم.... تا ساعت سه و نیم هم مهمون داشتیم و با اینکه می دونستن ما باید زود بریم و به خاطر اوناس که نمیریم بازهم نشسته بودن..اعصابم داشت خرد میشد اما خودمو کنترل میکردم... خلاصه با تاخیر بسیار زیاد از زیر قرآن رد شدم و راه افتادیم........همه استرس داشتن الا خودم..
شوهرم هم که عنوان میکرد استرس نداره اما خوب می دونم که اونم هیجانی اون ته تها داشت......خلاصه من و شوهری و مادرم و خواهر شوهرم راه افتادیم...
وقتی رسیدیم کارهای پذیرشو انجام دادن و دکترم گفت چرا دیر اومدم و خیلی وقت بوده که منتظر من بوده....خلاصه منو به سرعت برق و باد آماده کردن اول آزمایش بعد سرم بعدش هم سوند البته لباسهامو هم که در آوردن دیگه...
سوند هم اصلا نه درد داشت نه سوزش عالی بود خیلی راحت بودم باهاش.. اصلا احساسش نمی کردم......با استرس فراوان خواهر شوهرم و طی مراسم ساده ای وارد اتاق عمل شدم.....تا حالا اینقدر راحت نبودم و آرامش نداشتم همیشه همینطور بودم هیچ وقت سر جلسه ی امتحانها هم استرس نداشتم... بماند...
قرار بود اسپاینال بشم
خلاصه توی اتاق عمل اول دکتر بیهوشی اومدگفت که برگردم وبه پهلو بشم بعد گفت الان با بتادین می خوام کمرتو بشورم ممکنه سردت بشه ..اما من سردم نشد ...خلاصه اونجا یه کارایی میکرد ...که من نمی فهمیدم .... ولی وقتی آمپولو زد و گفت برگرد پاهام شروع کردن به داغ شدن و در نهایت سر شدن... اما وقتی داشتن شکممو میشستن احساس میکردم سریع گفتم من دارم می فهمم که به شکمم دست می زنین می ترسیدم همینطوری شکممو ببرن.....که گفتن الان اونم سر میشه..
خلاصه سر شد به وجهی که اصلا نمی فهمیدم دارن چیکار میکنن...ماسکی هم برام گذاشتن و گفتن این اکسیژنه اما من بهشون بد بین بودم و فکر میکردم می خوان منو بیهوش کنن و اولش آروم آروم نفس میکشیدم که مثلا بیهوش نشم بعدش که دیدم خبری نیست راحت نفس کشیدم وسطاش هم سوالاتی ازم می پرسیدن مثل اینکه بچت چیه؟ اسمش چیه؟ خلاصه یه تکونهای خفیفی احساس میکردم و می دونستم که دارن مهتا رو در میارن .... در آووردنش اول یه گریه ی خفیفی کرد ترسیدم بعدش سریع با ساکشن راه گلوشو باز کردن و اینجا بود که صدای گریه ی مهتا اتاقو پر کرد همش منتظر بودم که بهم نشونش بدن اما در کمال ناباوری این کارو نکردن......گفتم چرا نشونش ندادین؟ گفتن الان میارن بذار پاکش کنن.... دوباره پنج دقیقه گذشت نیاوردن گفتم پس چرا نیاووردینش؟ گفتن بذار لباساشو تنش کنن الان میارن خلاصه مهتا رو نیاووردن ...پرسیدم سالمه گفتم بله...
همه اول مهتا رو دیدن الا خودم .....منی که اینقدر دوست داشتم اول خودم بچمو ببینم اخر از همه دیدم....... مهتا همچنان گریه میکرد اون ساعت پنج و هفده دقیقه ی یکم فروردین به این دنیا اومده بود و من اون لحظه احساس خاصی داشتم که نمی تونم الان بیانش کنم ....ناگفته نمونه که برای همه هم اون لحظات دعا میکردم
خلاصه شکم پاره ی منو دوختن ومنو گذاشتن روی یه تخت دیگه که حرکت میکرد تا ببرن تو بخش.... همسرم اولین لحظه که مهتا رو دیده بود به سفارش من ازش هم عکس گرفته و هم فیلمبرداری کرده بود مهتا با چشمایی باز و با گریه ای بی امان اولین لحظات زندگیشو سپری میکرد...باید هم گریه میکرد از جایی امن و راحت به زور آوورده بودنش بیرن به جایی که پر از شلوغی وبی امنیتی بود اون اولین فیلمشو خیلی دوست دارم مثل یه گنجیشک کوچولو بود.....فدات بشه مادر... موقعی که می خواستن منو با ملحفه بلند کنند پاهامو اصلا احساس نمیکردم...حس عجیبی بود انگار دارن یه نفر دیگرو بلند میکنن...
خلاصه بیرون که رفتم اول مامانمو دیدم حالمو پرسید خوب بودم فقط یه کمی اون ماده که به کمرم زده بودن خواب آلودم کرده بود.... بعد همسرمو بعد از اون هم یکی یکی همه پیداشون شد...مهتا رو بالاخره آووردن .همینکه دیدمش گفتم وای چقدر زشته... یه احساسی داشتم یه حس ناباوری ...عمیقا نمی تونستم درک کنم که این همون نی نیه توی شکم منه انگار با در آووردنش ارتباطمو باهاش از دست داده بودم فقط اینو می دونستم که عمیقا دوستش دارم اولین باری که مهتا رو آووردن تا شیر بخوره خیلی برام لذت بخش بود خداخیلی خوب بهش یاد داده بود که چطوری مک بزنه من هم از همون اول شیر داشتم شکر خدا اون هم خوردو خوردبعد خوابید....البته اون لحظه رو هم با فیلمبرداری توسط خواهرشوهرم جاودانه کردیم........بچم شب اول سردش بود دستاش کبود شده بود بردنش یه جای گرم و اون هم اونجا تخت گرفته بود خوابیده بود....خلاصه بعد از 45 دقیقه کم کم درد اومدم سراغم .... ولی پاهام همچنان سر بودالبته دیگه داشت سریش از بین می رفت... اومدن و یه آمپولی
بهم زدن بازم هیچ احساسی نداشتم .... درد هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد به همراه سوزش اما من تحمل میکردم و چیزی نمی گفتم فقط گاه گاهی از اونا می خواستم بهم مسکن بزنن.... خلاصه شب اول با دردسزارین و درد اینکه نمی تونستم به پهلو بخوابم همراه با گریه های مهتا خانم سپری شد بیچاره مامانم تا صبح راه رفت و بیداربود چشاش حسابی گود رفته بود من هم که اصلا محال بود با این درد لعنتی بتونم بخوابم .......واااااااااااای ولی تختهای دیگه تماما خواب بودن بچه هاشونم خواب بودن .......تازه یکیشون خرو پف هم میکرد.....آآآآی که چقدر دلم می خواست به پهلو بشم اما اجازه نداشتیم وسرمون هم نباید بلند میشد......
من دوازدهمین نفری بودم که اون روز سزارین شده بود ....... اون روز خانم دکتر سیزده نفرو سزارین کرده بود وتختها فول فول بودن ولی نیمه های شب فقط صدای مهتا خانم می یومد و هر بار که من صداش میکردن و نازش می دادم ساکت میشد...... باورم نمیشد......اما واقعیت داشت تا صدای منو میشنید ساکت میشد......خلاصه فرداش نوبت من شده بود که از تخت پایین بیام وراه برم وااااااای خدای من یعنی میشد؟؟؟؟ با بدبختی بلند شدم از جام توی این وسطا مهتا هم گریه میکرد و مامانم مجبور بود اونو ساکت کنه بالاخره تونستم بشینم اما چه دردی!!
امان نمی داد .... تا اومدم پاشم فشارم افت کرد و سریع نشستم ده دقیقه توی همون حال موندم و حسابی گرمم شده بود خودمو باد زدم درنهایت پاشدم اما چشمتون روز بد نبینه خدارو جلوی چشمام دیدم چه دردی!!! چه سوزشی !!! وااااااای دوست داشتم همون جا زمین دهن باز کنه و منو ببلعه تا راحت بشم توی اون لحظه از کاری که کردی پشیمون میشی و دوست داری همه رو فحش بدی ... خلاصه مامانم با یه دست ، دست منو گرفته بود و با اون یکی دستش مهتا رو.... کمی راه رفتم و دلم می خواست گریه کنم از شدت درد یه دوری زدم و برگشتم ......دفعه های بعدی راحتتر میشد رفت اما به هر حال درد داشتم خلاصه بعدازظهر مامور بیمه تشریف آوورد و بیمه هارو چک کرد و دیگه در حال مرخص کردنمون بودن
همسرم هم با یه دست گل بسیار زیبا توی راهرو منتظرم بود .... روز دوم فروردین توی خونه بودیم با بچه ای که دو کیلو نهصد و پنجاه گرم بود و پنجاه و یک سانت قد داشت......وزنش از همه ی بچه های اونجا کمتر اما قدش از همه بلندتر بود چون من و شوهرم هر دو قد بلند هستیم..........خلاصه از روز چهارم تولدش هم زردیه لعنتی اومد سراغ بچمو مارو تا سی روزگیش درگیر خودش کرد از یادآوری اون روزها هنوزم عذاب میکشم... بچم توی خونه میرفت زیر دستگاه وچقدراذیت میشد الان که گذشته اون روزها میگم چطوری اون روزها رو من تحمل کردم؟؟؟ ولی خوب خدا صبرشو هم به آدم میده......
اون روزهای سخت گذشت بی خوابیهای شبانه هم گذشت.... فقط یه مشت خاطره ازشون باقی موند که همه شیرینن ......اون روزها رو دوست دارم و دلم برای اون روزها تنگ شده ....دوران نوزادیشو خیلی دوست دارم خیلی شیرینه....به همتون میگم که قدر لحظه لحظه هاشو بدونین......حتی قدر روزهای سختشو به یاد اون کسایی باشین که حاضرن تمام این سختیهارو تحمل کنن اما یه فرشته داشته باشن
تولد هر نوزاد یعنی یه معجزه ی دیگه معجزه ای که به واسطه ی زیاد بودنش ابهت اصلی خودشو از دست داده......همیشه دستانم رو به آسمونه و برای کسایی که هنوز خدا بهشون این نعمتو عطا نکرده دعا میکنم و ازخدا می خوام طعم شیرین مادرشدنو به یاخته های تک تک دوستدارانش بریزه......
ببخشید که طولانی شد و حوصلتونو سر بردم......امیدوارم خوب نوشته باشم.
سلام مامانا من همیشه خاطره زایمان می خوندم مال 87 ایها رو هم همینطور خیلی دلم می خواست یه روز بیاد که مال خودمو بنویسم البته احساسی یا خیلی خاص نیست ...

اون روز شنبه 88/03/16 من و شهریار ساعت 6.30 قرار بود از خواب بیدار شیم من که چند شبی بود درست نخوابیده بود و همش به عسلم فکر می کردم. اون شب از ساعت 4 رسماً بیدار بودم چقدر دلم می خواست یه سر برم نینی سایت اما می دونستم کسی نیست و همه با نینیهاشون مشغولن
خلاصه قبل از زنگ ساعت از جام بلند شدم و شهریارم بلند شد براش زیر کتری رو روشن کردم که چای بخوره من می بایست ناشتا می بودم شب قبلش حدود ساعت 9 نون و پنیر و گوجه فرنگی خورده بودم آخه نمی دونستم غذای سبک یعنی چی؟
تا ساعت 12 هم اجازه داشتم مایعات بخورم اما 11 پریدم رفتم سرجام که بخوابم شاید از این همه فکر و خیال بیام بیرون می ترسیدم چیزی جا بذارم و ...
7.10 رسیدیم در خونه مامان اینا شهریار پیاده شد و زنگ زد مامان و بابام هر دو اومدن دم در به مامان گفته بودم قرآن بیاره چون صبح یادم رفته بود از زیر قرآن رد بشم.
اون موقع از صبح چند تا از دوستای نینی سایتی برام اس ام اس زده بودن خیلی روحیه بود.
خلاصه از ماشین پیاده شدم و بابامو بغل کردم نمی دونستم بقیه هم استرس دارن یا نه یه دفعه احساس کردم چقدر همه رو دوست دارم.
بیمارستان مهراد که رسیدیم جلوی در جای پارک کردن نبود ما هم یه عالمه اسباب اثاثیه داشتیم تازه خوب بود که می دونستم همه چیز رو بیمارستان خودش میده با این حال مجبور شدیم پیاده شیم و منتظر شهریار که جای پارک پیدا کنه
دکی هم زود اومده بود قرار شده بود که ساعت 8 عمل بشم اما دکی همون 7.30 منو تو راهرو دید و گفت تو اینجا چه می کنی برو بالا گفتم منتظر همسرمم آخه برگه پذیرش دست اونه اما دکی دستمو گرفت و با مامان از یه آسانسور مخصوص رفتیم طبقه سوم بخش زنان و زایمان منو فرستاد تو اتاق زایمان و گفت آمادش کنین تا کارای پروندش انجام بشه
بعد من از دکی همونجا پرسیدم میشه تو اتاق عمل برام گن ببندین چشمای دکی گرد شد اما گفت نه اومدی تو بخش میگم برات ببندن خلاصه رفتم با دکی تو اتاق زایمان و دکی با آرامش شروع کرد با ماماها حرف زدن و عکس نوه ها شو نشون دادن و همه هم قربون صدقه نوه های دکتر میرفتن بعد که دکی رفت بهم گفتن همه لباساتو در بیار و بذار تو این کیسه اصلاً نمی فهمیدم چه می کنن تند تند یه کارایی انجام میدادن تو اتاق زایمان شنیدم روز قبلش یه زایمان طبیعی خیلی سخت انجام شده خدا رو شکر کردم که من اون خانوم نیستم و عمل سزارین دارم و کیانم قرار نیست طبیعی بیاد بلافاصله به خانم ماما گفتم که دستشویی دارم فکر کنم از ترس بود گفت بذار آماده ات کنم بعد می تونی بری اونجا بود که برا اولین بار فهمیدم خیلی تو بیمارستان برا مریضا خالی می بندن تازه این یه چشمش بود.
گفتن زانو تو بیار بالا و پاهاتو باز کن برا سوند منم که خیلی تعریفففففففففففف از سوند شنیده بودم گفتم بابا قرار بود من خودم برم دستشویی اصلاً حالا نمیشه نزنین؟ نمیشه برم تو اتاق عمل اونجا بزنین؟ و....
که گفتن نه آماده شدنت طول کشیده باید حتماً سریع ببریمت
گفتم من خودم میدونم سخت ترین قسمت عمل همینه که خانوم ماما هم تایید کرد خداییش اذیت نشدم بعد گفت خوش به حالت که عملت تموم شد
اومدن منو بردن تو راهرو مامان و شهریار رو دیدم نمی دونم من مضطرب بودم یا اونا زیاد یادم نمیاد هی می پرسیدم از رویان برا خونگیری اومدن؟ اما برا آرامش به نی نی نازم فکر می کردم و اینکه یه ذره بعد می بینمش
دم آسانسور یه خانوم چادری بهم گفت به سلامتی زایمان کردی؟ گفتم نه الان دارم میرم اتاق عمل بهم گفت چرا طبیعی زایمان نمی کنی عروسم دیروز زایمان کرد چه خوب چه عالی امروزم مرخص میشه که گفتم به سلامتی نه من می ترسم نمی تونم تو دلم می گفتم الان چه وقت این حرفها رو زدن به زائو هستش؟ بعدشم من به هر حال چون اسپاسمی و کمردردی هستم نمیشه زایمان طبیعی داشته باشم با خودم درگیر بودم که دیدم تو اتاق عملم همه باهام مهربون بودن همه
بهم گفتن به پهلو بشو و پاهاتو تا جایی که میشه جمع کن تو سینت بعد دکتر بیهوشی اومد انگار از بالا داشت با انگشت مهره هامو میشمرد که یهو یکیشونو فشار داد اصلاً درد نداشت فکر می کردم که تازه جاشو پیدا کرده اما نگو کار تموم بود بعد کمک کردن که طاق باز بشم بعد دکی خودم دکتر حاج محمد اومد تو اتاق سلام و ... که بلاخره خانم خونگیر تو همون هیری ویریها اومد و خیالم راحت شد داشتن جلوم هی پرده میکشیدن و یه کارایی می کردن منم هی می گفتم بابا یکی با منم حرف بزنه چه خبره ؟ دارین چیکار میکنین؟ آقای دکتر! مامانم میگفت برام توضیح میدین مراحل عملو و ... که یهو یه صدای ضعیف اومد و بعد تکرار شد باور نمی کردم مال نینی من باشه آخه من منتظر بودم تازه عمل شروع بشه با خودم گفتم حتماً مال اتاق عمل بغلیه و ...
یه خانومی اومد نینی پیچیده شده رو نزدیکم اورد و گفت پسر خوب بیا مامانت ببینتت
خانومی پسرت خوش تیپه ها...
وقتی سرمو چرخوندم یهو خوشگل ترین مخلوق خدا رو دیدم شیرین تر از اون لحظه رو تو تموم عمرم سراغ ندارم چشمام پر اشک شد نینی لپشو به لپم چسبوند منم هی بوش کردم هی بوسش کردم همه می گفتن الهی این دو تا رو ... می خواستم بغلش کنم اما دستام بسته بود حس کردم یه چیزی از وجودم کنده شد و از اتاق عمل رفت بیرون می دونستم حالش خوبه می دونستم دلش می خواد پیشم باشه اما باید می رفت که تمیز بشه که بقیه هم ببیننش یادمه همون وسطا همش می گفتم آخه این که زشت نیست پس چرا زشت نیست پس چرا انقدر خواستنی و خوردنیه تا مدتها بعد رفتنش اشک تو چشمام بود و بلند بلند می گفتم خدایا شکرت خدایا شکرت
یکی از پرسنل اتاق عمل اومد بهم گفت ما رو هم دعا می کنی یا فقط برا خودت داری دعا می کنی؟ که یادم افتاد هنوز کسی رو دعا نکردم آخه نفهمیده بودم عمل کی شروع شده تند تند شروع کردم خیلی ها بهم سپرده بودن و متاسفانه اون لحظه به خاطر نینی خیلی ها رو یادم رفت...
تا 9.30 که عمل تموم بشه و منو ببرن تو ریکاوری هزار دفعه ساعت رو پرسیدم بعد که پرده رو برداشتن از همه تشکر کردم و... تو ریکاوری هی از اتاق عملها افراد مختلف رو می آوردن بیرون و بعد می بردن بخش هی زمان می گذشت و من التماس می کردم منو ببرن بخش که آخرش گریه ام دراومد بهم گفتن یلدا خانوم چرا گریه می کنی؟ می گفتم دلم برا نینیم تنگ شده... هی پاهامو تکون میدادم و زانومو میاوردم بالا اما هی میگفتن قبول نیست از بخش هم هی تماس می گرفتن که سزارین چی شد؟ می گفتن آف نکرده خداییشم حس نداشتم و کنترلم خوب نبود حتی دکی هم اومد دنبالم بلاخره 11.30 رضایت دادن و قرار شد برم بخش تو اون هیری ویری دو تا از خانومایی که بالاسرم بودن داشتن راجع به چای سبز و لاغری حرف میزدن و فشارمو می گرفتن و ... که منم می گفتم وای چه بحث خوبی اما بهم توجه نکردن
تو راهرو بخش برا همه دست تکون می دادم من خوش خیال می گفتم الان نی نی رو میارن پیشم...همه خوشحال بودن و ازم عکس می گرفتن
ساعت 12 یه دردی تو دلم شروع شد گفتم لابد طبیعیه ساعت 1 دیگه مامان و شهریار رو فرستادم که بگن برام مسکن بزنن یه دردی شروع میشد و بعد اوج می گرفت اون موقع برام گن رو بسته بودن ...اما نیومدن می گفتن ساعت 12 برام زدن درحالیکه مطمئن بودیم که نزدن فقط آنتی بیوتیک و سرم نگو شیفت عوض شده و شیفت جدید فکر می کردن قبلی ها برام زدن وسط دردام نینیمو هم می خواستم هی می گفتم پس چرا کیان رو نمیارن بالاخره ساعت 3 آوردنش یه ربع با دیدنش دردم یادم رفت ولی بعدش از بس جیغ کشیدم و داد زدم نهایتاً اومدن ساعت 3.15 برام مسکن زدن و آروم شدم
خداییش فقط دو بار اذیت شدم یکیش این بود و یکیشم فرداش که برام شیاف گذاشتن دردم غیرقابل وصف بود به شهریار می گفتم که زنا خیلی بدبختن این درد اگه ادامه داشته باشه خودمو از پنجره میندازم بیرون دارم میمیرم اما اونم با خوردن مسکن حل شد یعنی هر دو تا دردام بی خودی بود حتی راه رفتن و ... هم فردای عمل برام آسون بود خودم سعی می کردم صاف راه برم همه راضی بودن جز خودم البته بهم می گفتن تو زائوی خوبی هستی خودمم می دونستم چون رابطه خوبی با اتاق عمل دارم و زخمام زود خوب میشه
روز دوم که هیچی فقط اومدن گفتن بچه زردی داشته و باید فتوتراپی بشه هی می گفتیم مگه زردیش چقدره؟ جواب نمیدادن آخرش دکی اومد گفت بابا بی خودی میگن زردیش 6 هست نگران نباشین اینا همه الکیه تو این بیمارستان همه نینیها میرن زیر نور اون روز فقط یه بار نینی رو دیدم روز سوم هم کیان گلمو ختنه کردن گفتن فقط یه قطره اشک تو چشماش جمع شده و خیلی کم گریه کرده روز چهارم دیگه با همه وجود می خواستم از بیمارستان فرار کنم که دکی منو مرخص کرد اما تا مراحل ترخیص تموم بشه و شهریار کارها رو بکنه تا آژانس بگیریم تا برسیم خونه دوباره هزار بار اشک من دراومد دیگه تحمل نداشتم پله ها خیلی اذیتم کرد اما وقتی رسیدم خونه انگار اومدم تو بهشت چقدر خونمون به نظرم خوشگل بود و من چقدر خوشبخت...

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

سلام به مامانای گذشته وحال وآینده

صبح یکشنبه 27/2/88احساس خیلی عجیبی امد سراغم وخواب وازم گرفت از چند روز قبل دردام شروع شده بود اما خیلی ضعیف بود واصلا اذیتم نمیکرد اون روز هم اصلا درد نداشتم ولی اون حس انگار که یکی خواب وازم گرفته باشه کلی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه از جام بلند شدم ورفتم دستشویی در کمال ناباوری دیدم که خون ریزی کمی دارم بلافاصله بادکترم تماس گرفتم وموضوع راگفتم .دکتر م در جواب گفت خانمی وقتشه خودتو برسان بیمارستان منم تو راهم.دیگه کاملا گیج میزدم اخه توهفته 39بودم وهنوزم دردام زیاد نشده بود.بلافاصله آقای پدر را بیدار کردم وراهی شدیم هنوزم باورم نمیشد وامیدوار بودم یک معاینه میشم وبرمیگردم خونه تا هفته بعد .
وقتی رسیدیم بیمارستان دیدم که دکترم منتظرمه بلافاصله معاینم کردوگفت بله نی نی میخواهد بیاد گفتم که دردی ندارم دکتر خندید و گفت پس خوش به حالت ولی خودت واماده کن چون کم کم دردات زیاد میشه منم چون خودم زایمان طبیعی را انتخاب کرده بودم به روی خودم نیاوردم وگفتم که من امادم.قرار شد مراحل تشکیل پرونده را به همراه شوشو انجام بدم و برم برای ازمایش واز انجا برم بخش زایمان بعد از ورود به بخش لباسامو عوض کردم وفشارم وکنترل کردن ویکباره دیگه معاینم کردن که ناباورانه بهم گفتن دهانه رحمت 2سانت باز شده ووارد فاز زایمان شدی ولی من هنوز درد نداشتم بعداز معاینه و گوش کردن به صدای نی نی گفتن که برم ویه دوش بگیرم آخ که اون دوش گرفتن چقدر بهم چسبید نیم ساعت تمام زیر دوش بودم کلی از نظر جسمی سبک شدم ولی یه کم استرس داشتم
بعداز دوش گرفتن وارد اتاق انتظار شدم دیگه باورم شده بود که وقتش رسیده بهم سرم وصل کردن دکترم امد بالا سرم و وضعیتم وچک کرد وگفت عالیه ساعت 3اپیدورال میشی بعد همسرم وصدا زد وگفت از این مرحله به بعد شما میتونید همراهشون باشید. اینم بگم من صارم زایمان کردم وتوی مرحله به مرحله زایمانم همسرم کنارم بود وکلی بهم روحیه داد وانصافا خیلیم کمکم کرد
دیگه کم کم دردام شروع شده بود ولی قابل تحمل بودن مثل درد پریود بود .ساعت3 دکتر امد و باکلی توضیحات مرحله به مرحله بی حسم کرد بعد از بیحسی هم خوب پیش رفت تا اینکه درد خیلی شدیدی تو قسمت لگنم احساس کردم ودادم درامد بنده خدا شوشو دستم وگرفته بود ارامم میکرد دکتر گفت چون اضطراب داری خیلی بد نفس میکشی توکه تا اینجا خیلی خوب پیش اومدی چیزی نمونده دهانه رحمت 7 سانت باز شده باید اماده شی بریم اتاق زایمان به شرطی که درست نفس بکشی راحتو عمیق .من قبلا نفس کشیدن را توی کلاسای امادگی تمرین کرده بودم ولی نمیدونم چرا توی اون لحظه نتونستم درست عمل کنم اینجا بود که همسرم بزرگترین کمک را به من کرد دستم وگرفت بامن شروع کرد نفسای ارام وعمیق کشیدن به همین منوال ادامه دادیم تا اینکه دکتر گفت وقتشه چند دقیقه بعد نی نی را میبینی.من وبردن اتاق زایمان توی این مرحله هم جناب شوشو همراهم بود تا گذاشتنم روی تخت دردلگنم اوج گرفت دکتر گفت اگه یک زور درست وحسابی بزنی نی نی امده بیرون چون دارم سرش را میبینم منم با تمام نیرو زور دادم وهمون لحظه زیباترین گریه دنیا را شنیدم ویک نی نی وارونه را دیدم که داره دست وپا میزنه ورنگشم بنفشه بعد نافشو بریدن واخرین مرحله جنینی راهم ازش گرفتن بلافاصله تمیزش کردن وهمونجور لخت گذاشتنش روی سینم بهترین لحظه زندگیم را تجربه کردم برگشتم و همسرم ونگاه کردم که با چشمای اشکالود ازم تشکر میکرد وبهم تبریک میگفت همین طور تبریک پرسنل اتاق زایمان که بی امان تبریک میگفتن واقعا لحظه نابی بود همان لحظه دکتر اطفال امد ونی نی را چک کرد و برگه سلامتی پسرمو تایید کرد من بودم و دل مالامال از تشکر وسپاس از خدا به خاطر هدیش توی اون لحظات فقط دعا میکردم مخصوصا بچه های نی نی سایت و از خدا خواستم این لحظه مقدس را نصیب همه بکنه.

2728
نمیدونم از کجا شروع کنم از اینکه یه دفعه از پنج شنبه شب که حرکات آیلین کم شده بود و من نگران بودم و با محمد رفتیم واسه تست که اونجا دکتر گفت که فکر کنم ? روز دیگه نهایتا دردات شروع میشه و زایمان میکنی و گفت فردا برو سونو انجام بده .

تو راه برگشت به خونه بودیم که از همونجا دردام شروع شد و تا صبح فردا طول کشید و اون دردا دردایی بود که واقعا امونمو بریده بود تا اینکه صبح شد و من همچنان با دردا کلنجار میرفتم که آماده شدم و رفتم سونو گرافی و بعد از کلی معطلی تو سونو گرافی دکتر گفت که بند ناف جلوی گردن بچه اس و آب بچه هم کم شده و هیچ راهی نداری و نمیتونی طبیعی زایمان کنی و باید همین الان سزارین بشی چون وضعیت بچه زیاد خوب نیست و من با شنیدن این حرف اشکام خود به خود اومد پایین و محمد و دکتر داشتن من رو دلداری میدادن و بالاخره تصمیم به این شد که من ساعت ?? ظهر جمعه یعنی همون روز برم بیمارستان و ساعت ? ظهر هم سزارین بشم به روش اسپاینال .

من با کلی دلهره مخلوط با خوشحالی به سوی خونه روانه شدم تا برم وسایل رو برداریم و با محمد و مادر شوهرم بریم بیمارستان .

بالاخره رفتیم بیمارستان و محمد هم دنبال کارای بانک خون بود واسه رزرو خون واسه اتاق عمل و تو همین حین موسی هم رسید و اون رفت دنبال این کارا(موسی پسر خاله محمده) و پرستارا هم داشتن من رو آماده عمل میکردن

و مامان محمد هم همچنان بالای سر من مشغول دعا کردن بود بالاخره دکتر رسید و لحظه لحظه خداحافظی بود با همه و لحظه دیدار نزدیک بود و من چند دقیقه با آیلینم فاصله داشتم .

بعد از خداحافظی با محمدی که تو چشماش برق امید بود و نگرانی و خداحافظی با مادری که زیر لب دعا میخوند رفتم تو اتاق عمل .

بر خلاف انتظارم با ورود به اونجا ترسم ریخت چون کادر اتاق عمل خیلی خوب بودن و کلی بهم دل گرمی دادن و متخصص اسپاینال که مرد بود منو آماده کرد واسه آمپول که باید تو کمر زده میشد و من بازم غافلگیر شدم چون فکر میکردم که خیلی درد داره اما دردش مثل نیش زنبور بود و بعد از کمر به پایین بی حس شدم و جلوی صورتم پرده کشیدن و دکتر دست به کار شد و همچنان من فکر میکردم که الان دردو حس میکنم که دکتر بی حسی گفت نگران نباش تو حس نداری الان و در چشم به هم زدنی دکتر با صدای بلند اعلام کرد که بچه یه دخمل نازه و بعد صدای ظریف آیلین بود که در گوشم طنین انداز شد و من قلبم داشت از جا کنده میشد وای وقتی که دکتر آیلین رو بلند کرد و نشونم داد از خوشحالی نفسم به شماره افتاده بود و اشک میریختم و بعد آیلین رو بردن واسه شستن و همه کادر به من تبریک گفتن و دکتر مشغول بخیه زدن شد که این مرحله هم زود به پایان رسید و در این بین بود که آیلین رو بازم آوردن و پیشم گذاشتن و دخمل موش موشک با چشمای باز داشت منو نگاه میکرد و با دستای کوچیکش انگشتمو گرفت که من یه آن زدم زیر گریه از دیدن این صحنه گریه من از خوشحالی بود به خاطر سالم بودن دخترم .و این بود که در ساعت ?:?? ظهر جمعه ? مرداد ماه ???? آیلین با وزن ???? کیلو گرم متولد شد

زمان عمل ?? دقیقه بود و بعد من رفتم به اتاق خودم و شب هم تونستم خودم جابه جا بشم و فردا هم کلا از تخت پایین اومدم و راه رفتم و این برای خودم هم عجیب بود که اینقدر سریع بتونم راه برم بدون اینکه دردی داشته باشم و بعد از ? روز دکتر با مشاهده وضعیت مناسب من گفت دیگه میتونم برم خونه و میگفت که تا حالا مریضی مثل من نداشته که اینقدر سریع روبه راه بشه دکترم خیلی واسم زحمت کشید خدا خیرش بده
موقع زایمان به فکر همه مامانا بودم و واسه هر کی تونستم دعا کردم

راستی از همون روز هم خودم به آیلین شیر دادم و الانم خیلی خوبم و راضی از همه چی و آیلین هم خیلی خوبه و دختر

مهربون و خنده رو و آرومیه.
حدودا هفته 8 یا 9 حاملگی بودم که عضو نی نی سایت شدم...از اون موقع کلی دوستای خوب اینجا پیدا کردم ..همیشه هم خوندن خاطره زایمان مامانا جز قسمتهای مورد علاقم بود ...و دوست داشتم یه روز خاطره زایمان خودمو اینجا ثبت کنم که الان وقتش رسیده....
تاریخ زایمان طبیعیم 15 مرداد بود که من از همون اول بارداری تصمیم به سزارین داشتم چون از درد زایمان میترسیدم ...البته قبل از اینکه حامله بشم همیشه به هر کس که سزارین میکرد میگفتم چرا طبیعی زایمان نمیکنی؟!! نمیدونم چرا اینقدر احساس شجاعت میکردم اون موقع!!! اولاشم که باردار شدم تصمیم به طبیعی با اپیدورال داشتم که بازم یه چیزایی شنیدم که تصمیمم عوض شد!
خلاصه بارداری خوبی داشتم نه ویاری نه چیزی ...چون وزنم کم بود قبل از بارداری با اینکه 20 کیلو اضافه کردم ولی زیاد اذیت نشدم ...فقط سختیش ماه آخر بود که سر پسملی اومد تو لگن و حرکت برام سخت شده بود و خدا خدا میکردم زودتر تموم بشه این وضع!!!
خلاصه هر چی بود گذشت و به آخر راه نزدیک شدم ..دکترم تاریخ سزارین رو 8 مرداد بهم داد و روز موعود فرا رسید...
شب زایمانم اصلا استرس نداشتم ! نمیدونم چرا ! در حالی که همیشه فکر میکردم اون شب میمیرم از ترس! شاید به خاطر اطمینانی بود که از کار دکترم داشتم و چند تا از دوستای نی نی سایتیم تازگی باهاش سزارین کرده بودن و کلی بهم آرامش داده بودن که نگران نباشم...
از ساعت 6 7 عصر دیگه چیز سنگین نخوردم که بعدا فهمیدم اشتباه کردم!! حالا میگم چرا! تا 12 هم فقط وقت داشتم هر چی میخوام بخورم ....خلاصه من از شب گرسنه بودم ...شبم که عادت نداشتم زود بخوابم عملا نیم ساعتی بیشتر نخوابیدم ...باید ساعت شیش و نیم بیمارستان می بودم!!
شوشو رو بیدار کردم و مامانمم که خودش بیدار شد !فکر کنم اونم نخوابیده بود! خلاصه آماده شدیم و راه افتادیم به سمت بیمارستان ...مامان شوشو هم اومد راستی!
وقتی رسیدیم منو سریع بردن اتاق زایمان که آماده بشم! فرصت ندادن با شوشو خدافظی کنم ...آخرشم قبل عمل ندیدمش! فقط تونستم با مامانمو مامان شوشو خدافظی کنم ..ساعت 8 وقت عملم بود ...من اولین سزارینی اون روز بودم ..رفتم تو اتاق و پرستارا بهم گان دادن و گفتن که باید تنقیه بشم!! چقدر از این تنقیه بدم میومد!!!ولی زیاد بد نبود ! بعدم که سونداژ که به نظرم خیلی بدتر از تنقیه بود!!! بعدم به زور شیوم کردن!!هر چی گفتم خودم شیو کردم به خرجشون نرفت!!! خلاصه سریع آماده شدم و روی تخت دراز کشیدم که منو ببرن اتاق عمل ...ولی بازم استرس نداشم!! منو بردن به سمت اتاق عمل ..توی راه مامانمو مامان شوشو رو دیدم و باهاشون خدافظی کردم...و وارد اتاق عمل شدم..خیلی جو باحالی بود کلی دختر و پسر جوون که همه پرسنل اتاق عمل بودن ..خیلی جو خوبی بود .برای همین اگه یه ذره استرس داشتمم برطرف شد..دکترمم دیدم که داشت آماده میشد ...بعد سریع کارای عمل انجام شد و آنژیو و فشارسنج و شستشوی شکم! بعدم ماسک روی صورتم گذاشتن و در عرض چند ثانیه از هوش رفتم ...اون لحظه ای که داشتم از هوش میرفتم خیلی بد بود احساس کردم دارم میمیرم!! یه صدای موهوم و خاموشی مطلق!!
نمیدونم چقدر گذشت که بهوش اومدم ..دیدم توی ریکاوری هستم و یه درد بد رو توی شکمم احساس کردم ..با اون حالت گیج و منگی همش مسکن میخواستم که یه پرستار برام تزریق کرد ولی بازم درد داشتم ....یادمه خیلی غر میزدم اصلا نمیفهمیدم گیج بودم!!!! صدای یه پرستارو شنیدم که میگفت یه پسمل تپلی گیرت اومد!!
خلاصه بردنم به سمت اتاقم ...که مامانم و مامان شوشو رو دیدم و بعد هم شوشو رو دیدم و سریع ازش پرسیدم که سامی چه شکلیه؟!! اونم گفت تپل و سفید!! یخورده بعد آوردنش و من باورم نمیشد که این ی نی تا یه ساعت قبل تو شکم من بوده ....هنوزم از داروی بیهوشی گیج بودم و چرت میگفتم ...چقدر مو داره و غیره!!!
بعد یه پرستار مهربون اومد و سینمو گذاشت دهن سامی که دردم اومد چون نوکشو خیلی فشار داد !! سامی شیکموی منم با ولع شروع به خوردن کرد ..خیلی حس خوبی بود ....همش دوست داشتم بغلش کنم ولی درد داشتم و نمیتونستم....
دو شب بیمارستان بودم ...روز اول همش دراز کشیده ...هیچیم ندادن بخورم!! فقط سرم ...مردم از گرسنگی ...چون روز قبلم هیچی نخورده بودم...
روز دومم مجبورم کردن که پاشم که خیلی وحشتناک بود ..به پرستاره میگفتم نمیتونم!! اونم به زور میخواست بلندم کنه!! خلاصه به هر جون کندنی بلند شدم رفتم دستشویی ! خیلی سخت بود راه رفتن...اون روزم تا شب فقط چند فنجون چای دادن خوردم ...دیگه داشتم از ضعف میمردم!! که بعد از ظهر اجازه غذا خوردن صادر شد و من مثل قحطی زده ها غذا خوردم !!
سامیم همش پیشم بودم ...جوجه همش خواب بود ...
اون روز سعی کردم راه برم که زود مرخص بشم ...ولی خیلی درد داشت همش مسکن میخواستم دیگه پرستارا کلافه شدن از دستم!!
اون شبم گذشت و روز ترخیص رسید ...دیگه بهتر شده بودم و میتونستم بهتر راه برم ...سامی رو پرستارا حموم کردن و لباس خوشملی که خودم برده بودمو تنش کردن ..خودمم آماده شدم و رفتیم خونه!!
الان سامبول من 15 روزشه و عشقو زندگیم!!
تاریخ تولد :8/5/88 ساعت 8و 25 دقیقه صبح
ورن:3870گرم..قد:52cm
محل تولد :بیمارستان تهران کلینیک
اینم چند تا عکس از پسملم..:
Image hosting by FreezPic.Com
Image hosting by FreezPic.Com
Image hosting by FreezPic.Com
سلام با خوندن خاطرات قشنگتون تصمیم گرفتم من هم خاطره زایمانم را بنویسم اما برای نوشتن این داستان باید از حدود یک ماه قبل از زایمانم شروع کنم که امیدوارم حوصله شما دوستان سر نره: تازه وارد هفته 32بارداری شده بودم که برادرم برای خواهر کوچکم که همیشه از بیکاری فریاد میکشید یک کار تایپ 250صفحه ای به شدت بدخط آورد و از آنجا که خواهر من تازه نامزد کرده و به وعده هاش هیچ امیدی نیست این بار هم بیخیال کار تایپ و به عشق نامزدبازی به منزل پدر همسرش در کرج رفت و فریاد برادر کوچیکه رو به هوا برد که ای هوار من قول دادم و بدقول می شم و ... من هم که در چنین مواردی حس فردین بازیم گل می کنه گفتم داداش غصه نخور من که هم تایپم از فائزه سریع تره هم بیکارم مگه من مردم که تو غصه بخوری؟ این شد که من در عرض 4روز با روزی 8-10ساعت تایپ مداوم کار را تحویل دادم اما چشمتان روز بد نبیند که از همان روز تحویل کار دل دردی گرفتم که دیگر توان نشستن برایم نمانده بود اما من توجه نکردم. 3روز بعد از آن یعنی 18اسفند تاریخ معاینه ماهیانه ام بود و من خوشحال و خندان وارد مطب دکتر شدم و گفتم دکی جون دل درد دارم گفت خیلی مهم نیست گفتم دکی جون عفونت دارم شاید بخاطر اونه گفت بخواب معاینه کنم و از اینجا به بعد قضیه جدی شد دکتر بعد از معاینه عفونت من یکهو انگار بهش الهام شده باشه یک معاینه داخلی هم انجام داد که جیغ من رو به هوا برد بعد جلوی چشمای مات و مبهوت من و مامانم رفت پشت میزش نشست و سرش رو بین دو تا دستش گرفت و آهی کشید و گفت: دختر تو چیکار کردی؟ خطر زایمان زودرس داری دهانه رحمت 3سانت باز شده و من که در کتابهای مختلف خوانده بودم که با شروع درد زایمان دهانه رحم باز می شه و نهایتش 10سانته با پی بردن به عمق ماجرا دیگه توان پایین اومدن از تخت معاینه را نداشتم مامانم هم که بدتر از من دست و پاهاش شروع کرد به لرزیدن. پرسیدم خب حالا چه باید بکنم؟ گفت: طبیعتا باید الان بفرستمت برای زایمان بیمارستان اما اگه قول بدی دختر خوبی باشی و استراحت مطلق کنی و از همین حالا که رفتی خونه از تختخواب پایین نیایی تا حداقل به هفته 38برسی می فرستمت بری خونه بعد هم با قول من که حسابی ترسیده بودم توصیه های لازم رو به عمل آورد و من را به خونه فرستاد. مامانی هم دیگه نذاشت من به خونه خودم برم و یکراست منو به خونه خودشون برد از اینجا بود که سه هفته درد و رنج من شروع شد از یه طرف درد داشتم (فکر کنید سه هفته درد زایمان داشته باشید) از طرف دیگه تو هیاهوی عید که همه به دنبال خونه تکانی و خرید و ... هستند من مثل جنازه روی تخت اتاق مامان بابا افتاده بودم و هیچ کاری ازم بر نمیومد از طرفی هم از اونجا که مامان حساسی دارم که با یک قطره اشک من سیلابی از اشک راه می اندازد محض خالی کردن عقده دل گریه هم نمی توانستم بکنم. و من با این وضعیت تا 4فروردین صبر کردم صبر که نه در حقیقت یه جورایی سوختم و سوختم و ساختم صبح روز 4فروردین متوجه لکه های غیرعادی روی لباسم شدم با مامان که قضیه را در میان گذاشتم گفت وقت زایمانته. و من که از خوشحالی پایان این وضعیت قند توی دلم آب می شد زودتر از همه لباس پوشیدم و راهی بیمارستان بقیه الله شدم. ناگفته نماند که قرار بود برای اینکه دکتر خودم بالای سرم باشد نجمیه زایمان کنم اما گفتم حالا یک معاینه وضعیت است بقیه الله انجام می دهیم اگر وقتش بود با دکترم هماهنگ می کنیم و به نجمیه می رویم. وارد اتاق زایمان که شدم هول و ولایی تمام وجودم را گرفت طبق عادت همه دکترها دکتر شیفت این بیمارستان هم بدون هیچ سئوالی گفت: بخواب معاینه کنم و بعد معاینه گفت لباس هایت را دربیاور لباس بپوش و برو اتاق انتظار زایمان تا شب زایمان می کنی و من خوشحال و با کمی استرس با خانواده محترم خداحافظی کردم و به اتاق زایمان رفتم البته در این بین تماسی هم با دکی گرفتم که گفت حالا که میگن 5سانت دهانه رحمت باز شده دیگه اگر به سمت نجمیه راه بیوفتی زایمان می کنی همونجا زایمان کن. داخل اتاق انتظار زایمان شدم سه تخت در آنجا قرار داشت روی یکی از آنها خانمی بود که هفته 40را هم پر کرده بود و با دو آمپول فشاری که در سرمش تزریق کرده بودند هنوز کوچکترین دردی هم نداشت و دهانه رحمش برخلاف من که از 3هفته قبل باز شده بود تکان نخورده بود با او مشغول صحبت بودیم که خانمی را آوردند که در هفته 32بارداری کیسه آبش پاره شده بود صحنه خیلی وحشتناکی بود با دیدن حال نزار او تمام تنم شروع به لرزیدن کرد تسبیحی که مامان در لحظه آخر به دستم داده بود را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم و در راهرو شروع به قدم زدن کردم نیم ساعتی قدم زدم وقتی مطمئن شدم آن خانم را برده اند به اتاق برگشتم که دیدم همصحبتم را هم برای سزارین برده اند از اینجا یعنی حدود ساعت 5بعد از ظهر تا 9شب تنها در اتاق زایمان بودم که انگار یکی از ماماها از اونجا رد می شد چشمش به من مفلوک افتاد و گفت برای رفع بیکاری بیا معاینه ات کنم و بعد از معاینه گفت دهانه رحمت 3سانت بازه. چشمام از تعجب گرد شده بود گفتم دکی متخصصتون که صبح گفت 5سانته اگه همون 3سانت بود که من رفته بودم خونه و این همه هم زجر نکشیده بودم مامای محترم گفت: اون دکتر همیشه جو رو شلوغ می کنه همون 3سانته. گفتم پس من می رم خونه که گفت ما نمیتونیم بهت اجازه بدیم بری خونه باید بستری بشی
بابا و آقای همسر و مامان گلی هم که این همه ساعت (چیزی حدود 11ساعت) پشت در اتاق زایمان منتظر گل دختر من بودند با دیدن من که تنها دست از پا درازتر از سالن زایمان بیرون آمدم تعجب کردند. آن شب مامان کنارم ماند و بابا و آقای همسر را راهی منزل کردیم ظهر فردا ساعت 2خانواده خودم و خانواده همسر به ملاقاتم اومدند مادر همسر اصرار داشت که شب را پیش من بماند اما از آنجایی که طی آن سه هفته تحمل درد و رنج من محض رضای خدا یک تماس هم جهت احوالپرسی نگرفته بودند و حالا که بوی به دنیا آمدن نوه به مشامشان رسیده بود برای ابراز وجود و مالکیت خود را رسانده بودند من مخالفت کردم و از خواهرم خواستم شب را پیش من بماند. ساعت 5بعدازظهر بود که کم کم دردهایم شروع شد اول با فاصله های ده دقیقه ای بعد هشت دقیقه بعد هفت دقیقه فاصله دردها به 5دقیقه که رسید من دیگر تاب نداشتم از پرستار خواستم مرا به اتاق زایمان ببرد در اتاق زایمان دستگاه nst را به شکمم وصل کردند گفتند خبری نیست به بخش برگشتم. دردها واقعا کشنده شده بود با هر درد ناله می کردم و اشک بی اختیار از گوشه چشمانم می ریخت. خواهرم که تا به حال چنین صحنه هایی ندیده بود (او فقط 20سال دارد) برای این که دل مرا خالی نکند به بیرون از اتاق می رفت در راهرو قدمی می زد و بر می گشت و من خوب می دانستم برای پنهان کردن اشک هایش از اتاق بیرون می رود. تا ساعت 3نیمه شب یک بار دیگر به اتاق زایمان رفتم و باز هم دستگاه این بار ماما گفت خانم شما دردهایی را که یک زن معمولی در ماه نه دارد را هم ندارید. و من دست از پا درازتر برگشتم جلوی سالن زایمان چشمم به خواهرم و دکی متخصص که افتاد تحمل نکردم و زدم زیر گریه دکتر خیلی خونسرد پرسید چی شده؟ گفتم دیگه نمیتونم تحمل کنم من دارم می میرم از درد شما میگید درد معمولی هم ندارم که دکی برایم توضیح داد که چون سر فسقل پایین قرار گرفته درد داری و دردت درد زایمان نیست. به بخش برگشتم. هر چه به خواهرم گفتم بخواب نمی خوابید اما داشت از حال می رفت. پشتم را به او کردم و بالشتی را بغل کردم با هر درد بالش را گاز می گرفتم تا صدایم در نیاید و اشکهایم بی صدا بریزند. حدود ساعت5 سرمی که به دستم بود تمام شد از پرستار خواستم آن را جدا کند برای راه رفتن تلو تلو می خوردم بعد جداشدن سرم به دستشویی رفتم که متوجه شدم خونریزی کرده ام همانجا حالت تهوعی هم که داشتم کار خودش را کرد و گلاب به رویتان بالا آوردم. خواهرم را از خواب بیدار کردم به سمت پرستاری رفتم و گفتم هر کاری می خواهی بکن من این بار به اتاق زایمان می روم و دیگر بر نمی گردم حالا یا سزارینم می کنند بچه را در می آورند یا بچه به دنیا میاد (فاصله دردها دو دقیقه شده بود) پرستار هم که دید من تلوتلوخوران می روم و احتمال افتادنم زیاد است ویلچری برایم آورد و به همراه خواهرم به اتاق زایمان رفتیم این بار دکتر با دیدن وضعیت من گفت وقتشه برو توی اتاق انتظار بخواب.
دردها نمی گذاشت راه بروم به سختی فاصله درب سالن تا اتاق را طی کردم روی اولین تخت خالی خودم را انداختم تخت بغلی مادری بود که دوقلو باردار بود و هفته 36 مجبور شده بودند سزارینش کنند او را به اتاق عمل بردند فاصله دردهایم یک دقیقه شده بود و دیگر توان نداشتم کسی هم سراغی از من نمی گرفت هر کس به کار خودش مشغول بود که متوجه فشارهایی شدم در کتاب خوانده بودم که این فشارها شروع درد زایمان است و از اینجا به بعد همکاری من لازم است اما با دو شب بیخوابی توانی برای همکاری نداشتم هنوز چند دقیقه از رفتن مادر دوقلوها نگذشته بود که در بخش صدایی بلند شد که دوقلوها به دنیا آمدند دعا کردم صبای من هم به همین راحتی به دنیا بیاد همزمان با این وضعیت نمی دانم رادیو بود ضبط بود یا موبایل یکی از پرسنل صدای افتخاری خواننده محبوب من در سالن پیچید و من با این صدا در فاصله یک دقیقه ای بین دردهایم به خوابی عمیق فرو رفتم و با درد بعدی بیدار شدم این خواب یک دقیقه ای انگار تمام بیخوابی دو شب گذشته را جبران کرد و من توان رفته را بازیافتم. ماما را صدا کردم و از فشارها برایش گفتم و او هم توصیه های لازم را به عمل آورد و گفت با هر فشار باید زور بزنی و من هم برای زودتردیدن دخملکم توصیه هایش را مو به مو عمل کردم نیم ساعتی گذشت ساعت حدود 7بود که ماما کیسه آبم را پاره کرد و مرا به تخت زایمان منتقل کرد. پزشک متخصص هم آمد از اینجا به بعد را نمی توانم توضیح بدهم فقط همین قدر بگویم نه دادی بود نه فریادی فقط دست به دامن حضرت ابولفضلی شدم که سال گذشته در همان روزها حرم و بارگاه باشکوهش را زیارت کرده بودم. فقط در آخرین لحظه شنیدم دکتر گفت سرش را می بینم یک فشار دیگر بیاوری بچه ات در بغلت است و من به ذوق بغل کردن دخملی چشمانم را بستم و با آخرین توانم فشار آوردم و بعد احساس سبکی و پرواز و باز کردن چشم ها و دیدن طفلی که وارونه گرفته شده بود و صدای گریه ضعیف نوزادم. از اینجا به بعد فقط خنده ای بود که در میان اشک ها گم شده بود و دخملی که پرده اشک نمی گذاشت به وضوح چهره زیبایش را ببینم. دیگر فقط رویم را به سمت تختی که بچه را در آن تمیز می کردند برگردانده بودم و قربون صدقه دخترم می رفتم و این شد که هیچ چیز از خارج شدن جفت و بخیه شدن دهانه رحمم نفهمیدم. فقط می گفتم عروسکم را روی شکمم بگذارید و آنها هم این کار را کردندمن که همیشه انشاهایم بیست بود و قدرت توصیفم بالا (من روزنامه نگارم) این لحظه را به هیچ صورتی نمی توانم توصیف کنم این که فرشته ای را در بغلم قرار دادند و گفتند مال خودت است این که با دیدن چهره معصومش تازه فهمیدم اینجا باید التماس دعاها را عملی کنم به حق معصومیت دخترم نه وقت درد کشیدن که هنگام ریختن گناههای ریز و درشت خودم است تمام تنم از زور لرز تکان می خورد سردم نبود اما می لرزیدم دخملی را به بخش برده بودند و من فقط می گفتم مرا به بخش ببرید دخترم راه درازو سختی را طی کرده حتما گرسنه است. اما پرسنل بخش گوششان بدهکار نبود می گفتند باید گرم شوی باید فشارت برگردد. 10دقیقه ای التماس کردم تا بالاخره مرا به بخش بردند در خروج از اتاق زایمان دلم می خواست اشک بریزم اشک شوق اما با دیدن مامان و خواهرم که منتظر ترکیدن بودند و مادر همسر که منتظر دیدن ضعف من بود اینجا هم اشک هایم را خوردم و به بخش رفتم. آقای همسر برای گرفتن وسایلی که بیمارستان می دهد به فروشگاه بیمارستان رفته بود در اتاق بودم که آمد برخلاف همیشه که جلوی مادرش به من محبت نمی کند مرا غرق بوسه کرد و برخلاف انتظارم (چون آقایی از این کارا تو خونه باباش یاد نگرفته) یک دستبند خوشگل به دستم انداخت فقط دلم می خواست صبا را ببینم و شیرش بدهم اما می گفتند پزشک اطفال باید معاینه اش کند بعد. در این بین تا آوردن صبا مامان لقمه نون و پنیر و خرما می گرفت و در دهان من می گذاشت و من توان جویدن نداشتم لقمه در دهان خوابم می برد وقتی دخملی را آوردند احساس کردم فرشته ای را در بغلم قرار داده اند او را بغل کردم و سینه ام را در دهانش گذاشتم با اولین مکیدن هایش احساس پرواز به من دست داد احساسی که هنوز هر گاه صبا شیر می خورد آن را دارم و از آنجا رابطه حسی بین من و دخترم برقرار شد که حاضر نیستم این رابطه را با هیچ چیز عوض کنم. خیلی طولانی شد ببخشید (یک اصل روزنامه نگاری خلاصه نویسی است برای این که حوصله مخاطب سر نرود و مطلب را بیخیال نشود اما باور کنید من خیلی چیزها را فاکتور گرفتم این 5صفحه شد)
سلام
منم تصمیم گرفتم امروز خاطره بدنیا اومدن گل زندگیمو با شماها تقسیم کنم
فروردین 88ناخواسته باردار شده بودم و وقتی فهمیدم کلی خوشحال شدم چون تصمیم داشتم از یکی دو ماه دیگه اقدام کنیم به بچه دار شدن که متأسفانه تو هفته 5 لک بینیم شروع شد و بعد از یه هفته خودش سقط شد زیاد ناراحت نشدم فقط بخاطر اینکه باید چند ماهی صبر میکردم یه خورده غصه می خوردم خلاصه 5 ماهی گذشت و تصمیم گرفتم برم دکتر که بهم یه سری ازمایش بده تا خیالم از خودم راحت شه و دوباره اقدام کنم که دکتر بهم اسیدفولیک داد و یه سری آزمایش و بهم گفت از یه ماه دیگه میتونی اقدام کنی خلاصه من قرصها رو میخوردم تا اینکه ماه رمضون پارسال که 6 ماه از سقطم میگذشت دوباره اقدام کردم که همون ماه اول نی نی دار شدم دقیقاً شب عید فطر بود که من هنوز پری نشده بودم و بی بی چک گذاشتم که دیدم بببببببببببللللللللللللللللله من مامان شدم که دوران بارداری من آغاز شد
حالت تهوع سردردهای وحشتناک حساس شدن و بی میلی به غذا تنها مشکلات من در دوران بارداری بود آخرای بارداریمم بخاطر سنگینی و کمر درد دیگه به سطوح اومده بود خلاصه اون دوران هم تموم شد و وقت زایمان منم رسید البته خاطره زایمانم کپی از وبمه
من و بابا امیر دو هفته مونده به اومدنت رفتیم پیش خانم دکتر و ایشون تاریخ 10 خرداد رو برای اومدنت تعیین کرد خلاصه روز دیدار رسید ما که شب خونه مامان گلی بودیم صبح ساعت 6.30 به اتفاق بابایی و مامان گلی دایی و زن دایی و عمه من رفتیم بیمارستان عرفان که قرار بود مامان مهریت و و عمه هاتم اونجا ببینیم ساعت 7 بیمارستان بودیم من از اضطراب پاهام نای رفتن نداشت هم ترس از عمل و هم ناراحت جدایی تو از وجودم بودم بغض همش راه گلمو می بست ولی بخاطر بقیه سعی میکردم خودمو خوشحال نشون بدم البته شوق دیدار تورو هم داشتم خلاصه ما همگی رفتیم طبقه دوم که بلوک زایمان بود و بابایی رفت کارهای پذیرش و انجام بده کارها انجام شد و من و مامانی رفتیم جلوی در که مامانم رو راه ندادن و من تنهایی رفتم داخل که لباسامو عوض کنم بعد از اینکه لباسمو در آوردم اونا رو ریختم داخل یه کیسه که ببرن به همراهام تحویل بدن و خانم پرستاره شروع کرد به سئوال کردن و زدن آنژیوکد و بعدشم سوند که من خیلی می ترسیدم ولی اصلاً درد نداشت فقط حالتش بد بود بعدشم فهمیدم دکتر اومده و من باید آماده عمل بشم اومدم جلوی در بلوک و با مامانم و باباییت خداحافظی کردم و دیگه اشک امونم نداد و مامانم که گریش گرفت رفت بیرون و گفت که من و امیر با هم تنها شیم بعدشم بابایی شروع کرد به فیلم گرفتن از من و بهم گفت دعا یادت نره بعدشم گفت قربونت برم و بغلم کرد و منم کلی خودم برای بابایی لوس کردم و بعد فهمیدم مامانم که رفته بود بیرون تا آخر عملم داشته اشک میرخته تو همین حین خانم دکتر اومد پیشم و دستمو گرفت و دلداریم داد و گفت گریه نکن ایلیا داره میاد خوشحال باش و خلاصه با دکتر و پرستار رفتیم اتاق عمل که اونجا همه التماس دعا داشتن منم تند و تند برای همه شروع به دعا کردم و اولین دعام آرزوی سلامتی تو بود تا اینکه دکتر بیهوشی اومد و گفت بیهوشی میخوایی یا بی حسی من که ترسیده بودم گفتم بیهوشی و دکتر تأیید کرد که مریض من بیهوش شه بهتره و دکتر بیهوشی شروع کرد به یه سری سئوال که من با سر جواب دکتر و میدادم حتی نای حرف زدن هم نداشتم آخه من اولین بار بود اتاق عمل می دیدم دکتر بیهوشی به پرسنل اتاق عمل یه سری چیزا و گفت و ماسک و گذاشت رو دهانم و گفت این هوا هوای تجریشه قشنگ نفس بکش که من بعد از دو سه تا نفس عمیق دیگه هیچی نفهمیدیم تا اینکه از فریادای خودم تو ریکاوری که همش حال تو رو می پرسیدم به هوش اومدم و درد داشتم که بهم مسکن دادن تا آروم شم و بعد هم احساس خفگی میکردم که پرستاره گفت عادیه و من باز حس کرختی داشتم که متوجه شدم دارن حرکتم میدن تا ببرن تو بخش که یه پرستاره اومد و شکممو فشار داد که وایییییییییییییییییییییییی که چقدر درد داشت بلاخره رفتم تو بخش و من بردن تو اتاقم و جابه جام کردن و اجازه دادن همراها بیان تو اتاق و همگیشون اومدن تو اتاق و شروع کردن به تعریف از تو گلم که چقده نازی و چقده تپلی و منم منتظر بودم تا بیارنت که دیدم پرستار با یه موجود فسقلی و لپلو اومدن تو اتاق و تو رو گذاشت تو بغلم اصلاً باورم نمیشد تو همون موجودی بودی که تا چند ساعت قبل داشتی تو دلم لگد میزدی کلی قربون صدقت رفتمو نگات کردم اما حیف نمی تونستم بغلت کنم بعدشم که پرستار می می رو گذاشت دهنت و تو مثل یه حرفه ایی شروع کردی به خوردن بمیرم مامان خیلی گرسنت بود؟
بعدش تو راحت گرفتی خوابیدی و بعداظهر همه اومدن ملاقات و تلفن زدنا شروع شد شب من و تو زن دایی با هم تنها شدیم و پرستاره اومد تو رو برد تا حموم کنه و بیاره بعد از حموم چقد خوردنی شده بودی گلم شبم از بس گریه کردی نزاشتی زن دایی بخوابه اما مسکنا به من اجازه بیدار موندن نمیداد و من خوابیده بودم تا اینکه اومدم سوند رو کشیدن و گفتن راه برو که اونم خیلیییییییییییییییییییییییییی خیلی بد بود چون افت فشار گرفته بودم و عرق سرد کردم و حالت تهوع و کلاً حالم خیلی بد شد بعدشم تو رو بردن برای آزمایش زردی و ازت خونه گرفتن که خدارو شکررررررر همه چی ok بود و بعدش دکترم اومد و بخیه ها رو چک کرد و گفت پانسمان ضد آب بکنن تا بتونم برم حموم و دکتر اجازه مرخص شدن داد ساعت 12 هم امیر جونم با مامانش و خواهرش اومدن برای تصفیه حساب و بعدشم همگی با هم را افتادیم سمت خونه مامانم و مراسم اسپند و گوسفند و مهمونی شام و شروع شدن بدقلقیای تو گلکم و افسردگی بعد از زایمان من که خیلی روزهای سختی بود اما گذشت تا اینکه ایلیای ما شد همه زندیگیمون
ایلیا 10 خرداد ساعت 7.55 دقیقه صبح با وزن 3.780 و قد 52 در بیمارستان عرفان بدست دکتر صفارزاده قدم به این دنیای خاکی گذاشت
ببخشید که طولانی شد
اولین دیدار من وعشقم
img98.com Image Upload Center

هر سقوطی پایان کار نیست، سقوط باران، قشنگترین آغاز است...
سلام ببخشید از وبلاگم کپی پیست کردم

سلام

امروز اومدم خاطره تولد گل پسر رو تعریف کنم تا یه روز که بزرگ شد بخونه و ببینه چطوری دنیا اومده

روز جمعه ? تیر تولد پسرعمه علیرضا بود و ما دعوت بودیم رستوران مروارید تو مرزداران خلاصه شام رو خوردیم و اومدیم خونه دیدم پسرم اصلا حرکت نداره بطوریکه همیشه بعد از خوردن غذا کلی حرکت میکرد ولی اونشب!!!!

تا صبح رو با هزار تا فکر ناجور گذروندم فردا هم بهمین منوال گذشت و امیرپارسا هیچ حرکتی نداشت باباش هم دیر وقت اومد خونه دیگه وقت دکتر رفتن نبود ولی فرداش منو برد گذاشت خونه مامانم اینا که بهم برسن و استراحت کنم گفت حتما پسری خسته شده منم رفتم اونجا ولی استراحت نکردم رفتم خرید تا زودتر نی نی بیاد پائین بلکه دنیا بیاد آخه دکترم گفته بود باید زیاد بری پیاده روی ولی امیرپارسا تکون نخورد داشتم از استرس میمردم شوشو ساعت ? اومد رفتیم یه بیمارستان دولتی بغل خونه مامان اینا که اگه مشکلی بود برم بیمارستان خودم خلاصه اونجا چک کردن و با دستگاه صدای قلب پسرم اندازه گرفتن و گفتن ضربان قلبش افت شدید داره و باید همین الان بستری شی من گفتم من نمیخوام اینجا زایمان کنم بیمارستان آتیه وقت دارم ولی گفتن نمیشه از اینجا بری مگر اینکه شوشو رضایت بده که اگه مشکلی پیش اومد بر عهده خودتونه خلاصه شوشو اومد رضایت داد و ما رفتیم بیرون و بدون اینکه بریم خونه سریع رفتیم بیمارستان آتیه شانس ما ترافیک هم زیاد بود خلاصه حوالی ?? شب رسیدیم اونجا صدای قلب پسرم و چک کردن و با دکترم تماس گرفتن دکی گفت بستری شه من هم ساعت ? صبح میام برای سزارین ولی تا صبح دستگاه بهش وصل باشه که مشکلی پیش نیاد!!!!

خلاصه من بستری شدم و به بابای امیرپارسا گفتن برو و ? صبح اینجا باش اونم رفت و کارهای بستری من از قبیل آنژیوکت و سرم و آمپول بتا تزریق شد و دوباره رفتم زیر دستگاه...

قلب امیرپارسا دچار مشکل جدی شد ضربانش میرفت رو ?? و یهو میرفت رو ??? پرستار سریع با دکترم تماس گرفت و گزارش داد خانم دکتر هم گفت حتما بند نافش دورش پیچیده ببرید اتاق عمل منم تا ? دقیقه دیگه خودمو میرسونم خیلی ترسیده بودم آخه نی نی گل یکی از دوستام هم هم این مشکل براش پیش اومد و قبل از رسیدن به اتاق عمل نی نی فوت شد!!!!

همش از خدا کمک میخواستم یه لحظه به خودم مسلط شدم و همه چیز رو به خودش سپردم به شوشو زنگیدم که برو دنبال مامانم و بیائید من باید برم برا سزارین حالا پسرم خوب نیست!

منو بردن اتاق عمل تا خوابیدم رو تخت دیدم دکترم هم اومد و داشت آماده میشد با من کلی شوخی کرد تا روحیه ام عوض شه ساعت ??:?? بود گفت دوست داری نی نی ? تیر باشه یا ? تیر گفتم ? تیر رو به پرستارها با لحن شوخی گفت خانمها بجنبید که نیم ساعت بیشتر وقت نداریما!!!!

اونها هم خندیدند یهو یه دکتر بیهوشی اومد بالا سرم و سلام علیک کرد گفت شاغلی گفتم بله آآآآآیییییییییی از آنژیوکت یه آمپول تزریق شد نمیدونستم چیه تا اومدم سوال کنم پرسید کجا کار میکنی گفتم اییییرررااااانننسسسسسللللللل.....

دیگه هیچی نفهمیدم!

وقتی بهوش اومدم که یه خانمی میگفت خودتو بلند کن برو رو اون تخت فقط یادمه خیلی درد داشتم و همش ناله میکردم تا یه ترامادول برام تزریق کردن هنوز چشمام هیچ جا رو نمیدید فقط دیدم دو سه نفر برام دست تکون میدن سعی میکردم ببینم اونها کین! مامانم بود شوشو بود و مادرشوهرم که تازه فوت شده انگار داشت بهم تبریک میگفت!

همون لحظه امیرپارسا رو آورن بهش شیر بدم نمیتونستم ببینمش فقط انگار یه فرشته کنارم خوابیده و داره شیر میخوره داشتم فکر میکردم که چی شده و من کجام تا ?? دقیقه تو همین حال بودم تا فهمیدم که این پسر منو و من مامان شدم هههووووررررااااااا.....

مامانم گفت هیچکس بیمارستان نبوده و وقتی ما رسیدیم امیرپارسا دنیا اومده بوده فرداش که دکی اومد بهم سر بزنه گفت بند ناف ? دور دور بدنش پیچیده بود یه دور دور سینه یه دور دور شکم و یه دور دور جفت پاهاش تازه فهمیدم چرا ناخن پسرم تو ساعتهای اول بعد از تولد کبود بود و پاهاش هم کبود بود خدایا شکرت که به موقع همه چیزو درست کردی و پسرم سالم اومد تو بغلم.

راستی نی نی من وزنش ???? گرم و قدش هم ?? بود.

دوستت دارم عزیزم به اندازه همه دنیا

سلام
خاطره هاتون خیلی قشنگه و آدمو وسوسه میکنه که بیاد و از زایمانش بگه..
البته من چون مامان تنبلیم خاطره تولد دخترم رو از وبلاگش کپی میکنم...


اردیبهشت ماه 88:

یکشنبه 6/2/88

بالاخره صبح اون شب سختی که برات خاطره نبودن بابایی و شروع دردهامو نوشتم فرارسید.. فکرکنم کلا دوساعت تونسته بودم بخوابم.(بتوصیه مامان جون همون شب ساکت روهم بستیم که اگه قراربود بدنیا بیای مهیاباشه) و توهم که خودتو یه گوشه دلم قلمبه کرده بودی و تکونات کم شده بود و دردهام همچنان بدون توقف ادامه داشت ولی اونقدر طاقت فرسانبود که فکرکنم درد زایمانه بخصوص که هنوز تا موعد اصلی تولدت 17روز و تا تاریخ مورد نظر دکی واسه عمل 10روز مونده بود...

خلاصه باکلی استرس من و مامان جون ساعت 7رفتیم بیمارستان که ان اس تی کنم و از سلامتت مطمئن شم...ازشانس من تا ساعت 9منو پذیرش نکردن و گفتند که رزیدنتها تاساعت 9کلاس هستن و بعد میان تا ان اس تی کنن..منم بااون حالت نگران بامامان جون منتظر نشستیم که خداروشکرتوچندتالگد آبدار به شیکمم زدی و من خوشحال شدم که جوجم ایشااله سالمه..

ساعت 9قبل ازتموم شدن کلاس رزیدنتها دیدم که دکتر خودم داره میره توی لیبرتامنو که روی صندلیهای سالن نشسته بودم دید اومد طرفم و گفت اومدی واسه عمل ؟!!گفتم نه ولی دردام ازدیشب که ازپیش شما برگشتم بیشتر شده واصلا قطع نشده و شرح حالی از تکون نخوردنت و ... دادم واونم گفت اگه لازم شه امروز عملم میکنه ورفت...

ولی من اصلا دوست نداشتم که تو زودبدنیا بیای آخه میدونستم که هنوز خیلی وزنت بالا نرفته وغیر اونم اینکه دلم میخواست بابایی برگرده و کلا آمادگیشو نداشتم ....بااینحال وقتی دکترم اینجوری گفت خودمو سپردم بخدا که هرچی خیرو صلاحمه واسم پیش بیاره...

بالاخره دستگاه ان اس تی رو آوردن و نیم ساعت تموم ضربان قلب خانوم طلای منو چک کردن ..چندتا تکون هم داشتی که منو امیدوارتر کرد ..همزمان یه نفرهم از روی شیکمم تست انقباضو میگرفت ولی بمن هیچی نمیگفتن ..تا اینکه دکیم اومد و پرسید چطوره ؟؟ یکیشون گفت انقباضای بفاصله 10دقیقه داره یکی دیگه هم گفت بیس قلب بچه بالاست و اصلا پایین نیومده (البته منظورش ازبالا 150بود که بعدا فهمیدم که از 140تا 160نرماله)

..القصه اینکه دکتر گفت آماده شو واسه عمل..گفتم شوشوم نیست ..گفت اشکالی نداره خودت رضایت بده چون شرایط بچه خیلی ایده آل نیست... وای بااین حرف من مردم ..بدنم یخ کرده بود ..مستاصل بودم که چیکارکنم..گریه امونم نمیداد ازیه طرف نگران تو بودم ازطرفی نمیخواستم توی این لحظه قشنگ زندگیم که معلوم نبود دوباره تکرارشه یانه باباییت کنارم نباشه...

مامان جون که ترسیده بود گفت برم و عمل کنم ولی من فقط گریه میکردم ..چند دقیقه بعد زنگ زدم به یه دوست دکترم که رزیدنت همون بیمارستان بود و قضیه روبراش گفتم کلی دلداریم داد و گفت که نه بابا 150خیلی بالا نیست و با چندساعت اینور و اونور اتفاقی نمیفته و اینکه دکی من زیادی حساسه ..

خلاصه بعدازاون به دکیم گفتم که اگه اشکالی نداره صبرکنیم تا همسرم بیاد واونم که چون اونروز روزعملش بود ومیخواست کارمنو هم یه سره کنه و دلش نمیخواست بره و دوباره برگرده واسه عمل من ..گفت با مسئولیت خودت فرداعملت میکنم به شرط اینکه بستری بشی و قلب نوزادهم هریه ساعت چک شه ...منم با حرفایی که پرستارها و دوستم گفته بودن و بابایی که بهش زنگ زده بودم گفته بود که حرکت کرده و داره میاد و خواسته بود که اگه میشه صبر کنم تا برسه قبول کردم که بستری شم و فردا عمل کنم.....



من بستری شدم و یه سرم واسه کم شدن دردام بهم زدن ... باباییت هم ساعت 2 ازشمال برگشت و اومد ملاقاتم ..ولی من خیلی ازدستش ناراحت بودم که توی اون شرایط سخت و علیرغم توصیه دکترم رفته سفر ومن بااینهمه نگرانی و استرس تنهاگذاشته البته خودشم حسابی پشیمون شده بود و واسم گفت که نفهمیده چطور توی جاده رانندگی کرده تاخودشو برسونه وعذرخواهی کرد ومنم بخشیدمش

...اون شب بهم یه سوپ خیلی رقیق دادن وگفتن غیرمایعات چیزی نخورم تا واسه عمل صبح ناشتاباشم..ضربان قلبت روهم هر یه ساعت چک میکردن که خداروشکر بیسش اومده بود روی 140...

نمیدونم چطور ازاون شب بگم ...آخرین شبی که تو توی دلم بودی..عزیزی که نه ماه توی وجودم حسش میکردم.. توی وجودم رشد میکرد و بزرگ میشد وحالا جزئی ازمن بود ، قراربود تاچندساعت دیگه بیاد تو بغلم

...هم خوشحال بودم وهم نگران...

خوشحال بودم که فردا انتظار بسرمیاد و پاره تنمو توی بغل میگیرم و بو میکنم و میبوسم و نگران از اینکه تو سالم باشی و اینکه عملم خیلی سخت نباشه و من زنده بمونم که بتونم اون لحظه قشنگو ببینم//

هرکاری کردم خواب به چشام نیومد ..بهمون اتاق خصوصی نمیدادن البته اتاقی که بستری شدم سه تخته بود که خوشبختانه فقط من بودم و مریض دیگه ای نداشت و مامان جون هم که ازصبح پا به پای من حرص خورده بود و ازاین اتاق به اون اتاق رفته بود و... خداروشکر با این شرایط تختی واسه استراحت داشت...

مامانجون ساعت 2بالاخره خوابید.. ولی من خوابم نمیبرد همش باهات حرف میزدم با تو یکتای قشنگم که آخرین ساعاتی بود که درون من بودی و قرار بود تاچندساعت دیگه پاهای کوچولوتو به این دنیای بزرگ بذاری و بشی همه کس من...

ناخودآگاه یاد این شعر افتادم واقعا وصف حالم بود:

لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد، دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

!های ! نپریشی صفای زلفم را، دست

آبرویم را نریزی، دل

- ای نخورده مست -

لحظه دیدار نزدیک است



از سرپرستاری قرآن گرفتم و سوره انشقاق و یوسف و مریم رو خوندم و خودمو سپردم بخدا...گریه میکردم ..حال عجیبی داشتم....



دوشنبه 7/2/88

...بالاخره اون شب صبح شد ..پرستار اومد و بهم گان داد که بپوشم ..ساعت 9دکتر اومد و منو دید وگفت که ببرنم اتاق عمل ...

اومدیم توی سالن بابایی اومد جلو .تاچشمم بهش افتاد بغضم ترکید وگریه کردم ..نمیدونم چرا فکرمیکردم ممکنه دیگه نبینمش..اونم اشکش سرازیر شدو شروع کرد به دلداری دادن من ومنو تااتاق عمل با مامانجون وپرستار همراهی کرد ..

بامامانجون و بابایی خداحافظی کردم ..هردوگریه میکردن ومن هم... با پرستار واردشدیم چندتا راهروی تودرتو رورد کردیم من آیت الکرسی میخوندم..دم دراتاق عمل دکتر بیهوشیم اومد جلو و خودشو معرفی کرد و پرسید که چجور بیهوشی رو میخوام بیهوشی کامل یا اسپاینال..گفتم اسپاینال ..دلم میخواد لحظه تولد بچم بیهوش نباشم و ببینمش و ببوسمش ولییییییی میترسم .

خیلی دکتر دوست داشتنیی بود گفت اصلا نترس.. توکل کن بخدا و برو روی تخت بشین 14تا صلوات بفرست تامن بیام ..حرفاش خیلی آرومم کرد...

قبل ازاومدن دکتر بیهوشی به اتاق دکترم خودش سوندمو وصل کرد ..قبلش خیلی میترسیدم ولی اصلا ترس نداشت ...صلوات میفرستادم واقعا آرومتر شده بودم.. دکتر بیهوشی اومد و گفت بشینم ..بعد بلند بسم اله گفت که بازهمینکارش بهم روحیه داد و سوزنو زد توی کمرم.

بمحض حس سوزن یهو یه تکون خفیف خوردم و دکتر بامهربونی گفت عزیزم نباید جم بخوری ..سوزن خراب شد وباید دوباره بزنم ..اینبار تمرکزکردم و ثابت نشستم و سوزنو فروکرد و گفت سریع دراز بکش...اصلا درد نداشت حتی از سوند هم بهتر بود..بیخود میترسیدم..

خودش هم بالای سرم نشست..

یه پرده سبزرنگ بستن بالای شیکمم که من نبینم...پاهام داشت گرم میشد و بیحس.. انگارپانداشتم وروی هوابودم... دکتر بیهوشی پرسید پاهاتو حس میکنی ..گفتم خیلی نه..گفت الان کامل سر میشه... گرم شده بودم فقط حس کردم یه چیزی روی پاو شیکمم ریختن..

پرسیدم چیه گفتن داریم بابتادین شستشو میدیم ...گفتم چرا من حس میکنم پس ..توروخدا صبرکنین کاملا بیحس شم راستش ترسیده بودم که مبادا قبل بیحسی کامل شیکممو پاره کنن.. دکیم خندید وگفت نترس عزیزم اول تست میکنیم که کاملا بیحس باشی بعد عمل میکنیم...

چند لحظه بعد حالت تهوع بهم دست داد به دکتر بیهوشی گفتم ..سرمو کج کرد و گفت ایرادی نداره ویه آمپولی رو به سرمم تزریق کرد که باعث شد یه کم خواب آلوده شم..حالم هم یه کمی بهم خورد که خود دکتر بیهوشی دهنمو پاک کردو گفت که سعی کنم آروم باشم..همش باهام حرف میزد ..گفتم چرا خوابم میاد من میخوام بچمو ببینم ..گفت نخواب الان میبینیش..

...چند لحظه بعد صدای گریه قشنگتو شنیدم..یک لحظه مکث و دوباره گریه..قشنگترین صدای دنیا بود .وای قلبم داشت از تپش می ایستاد ...دکتر بیهوشی بالبخندی گفت به به دخترت به دنیا اومد و باماژیک قرمزی که دستش بود روی مچ دستم نوشت :

ساعت 9و35دقیقه و 40ثانیه تولد دختر کوچولو...

بغض کرده بودم فقط پرسیدم سالمه؟..گفتند آره..تو همینطور گریه میکردی و من هربار میگفتم جانم..جانم عزیزم... دوباره از دکترم که نمی دیدمش و درحال دوختن شکمم بود پرسیدم بچم سالمه ؟ گفت آره یه دختر سرخ و سفید خوشگل داری ..

بعد یه پرستار تورو تمیز کرد و توی پارچه سبز پیچید و آورد جلوی صورتم ..وای چقدر ناز بودی..چقدر دوستت داشتم... گفتم میخوام ببوسمش ..آوردت جلوی لبام ومن با تموم وجودم عاشقانه بوسیدمت وخداروشکرکردم...

توروبردن که لباس بپوشونن و من گریه میکردم... اشک شوق...اشک شکرگزاری ازخدابخاطر دادن یه بچه سالم...

بغض طوری گلمو گرفته بود که حس کردم نفسم بالا نمیاد ..آب دهنم رو نمیتونستم قورت بدم به دکتر بیهوشی گفتم حس میکنم دارم خفه میشم ..گفت بخاطربغض و گریه است ..آروم باش و یه ماسک گذاشت روی دهنم که آروم شدم...

وعمل تموم شد...

از دکترم وزنتو پرسیدم گفت فکرمیکنم 3 کیلو باشه خوشحال شدم ...بعد عمل منو بردن ریکاوری ...همش منتظر بودم زودتر بیارنم توی بخش تا بهت شیر بدم...

پرستاری که کنارم بود هرچند دقیقه به پاهام ضربه میزد که چک کنه بیحسیم رفته یانه.. گفت باید تازانو سرش بره که ببریمت..گفتم آخه بچم گرسنه است داره گریه میکنه زودتر منو ببرین... دوباره نفسم بشماره افتاده بود ماسک اکسیژنو گذاشت روی دهنم و بهترشدم...اینبار که به پام ضربه زد الکی گفتم آره حس میکنم که زودتر بیارنم پیش تو...

ساعت ده ونیم پشت دراتاق عمل بودم ..مامان جون و بابایی اومدن جلو...هردو گریه میکردن ... منو بوسیدن و بهم تبریک گفتن..

بابایی عکسی رو که ازت انداخته بود بهم نشون داد و بعد باهم رفتیم توی بخش ...بمحض اینکه منو گذاشتن روی تخت اتاقم تورو هم آوردن ..وای یه فرشته ناز کوچولو ..فقط خدارو شکر میکردم از بابایی وزنتو پرسیدم ..اونم ازروی کارتت واسم خوند که 2850وزنت بوده باقد 47 ودورسر 34..

یه دختر کوچولوی ریز نقش نازبودی .. بعد باکمک مامان جون اولین قطرات شیرمو که خدای مهربون توی سینم جاری کرده بود بهت دادم..وای چه لذتی داشت وقتی بااون لبای کوچولوت مک میزدی.. فقط قربون صدقت میرفتم...یه کم که شیر خوردی خوابیدی ...

منم کم کم بیحسی پاهام رفت و دردای وحشتناکم شروع شد ..البته مهم نبود ..مهم این بود که تو کنارم بودی...

بهم آمپول مسکن وشیاف دیکلوفناک میدادن که آرومترم میکرد...

...چندباردیگه هم مامانجون گذاشتت زیر سینم و شیر خوردی البته خیلی کم میخوردی آخه زود خسته میشدی...الهی قربونت برم عزیزکم...

خلاصه اینکه من دیگه مامان شده بودم ..وتو دختر کوچولوی نازمن کنار من آروم گرفته بودی..



خدایا باز هم شکر ..شکر..... وشکر









برگرفته از نامه های من به دخترم....


تولد تولد تولدت مبارک....
نیروانا سلام....تو به دنیا اومدی....
اگه یه کهکشان احساسات هم باشم، بازم برای ابراز احساساتم به تو و ورودت به این دنیا کمه نیروانا. نمی خوام لفظ قلم برات بنویسم. نمی خوام متن ادبی برات بنویسم، فقط می خوام هرچی به ذهنم رسید بهت بگم.
تو به دنیا اومدی . منتظر شدی تا ماه رمضان تموم بشه .ظهر عید فطر خونه مامان فرح مهمون بودیم. کی فکرشو می کرد فردا ش اون موقع تو در بغل من هستی و من مادر شدم.شب با پدرت رفتیم پارک برای پیاده روی به امید اینکه هر چه بیشتر برای زایمان طبیعی آماده بشم. شب دلم یه درد خیلی بدی گرفت ولی فقط چند دقیقه بود و گذشت. ای کلک داشتی چی کار می کردی اون تو...؟
کی باورش می شد تو کمتر از 8 ساعت دیگه به دنیا اومدی؟
چند روز بود که ترشحم خیلی زیاد شده بود ولی نشتی کیسه آب نبود....یه حسی بهم می گفت تو به زودی می آیی...
حدود 3:30 شب رفتم دستشویی...دوباره همون ترشحات....
برگشتم سر جام و ......تو با یه ضربه به سمت چپ شکمم کیسه آبت رو پاره کردی... وای خدای من این دفعه دیگه ترشح نبود . آب بود که از من می رفت. دیگه موضوع جدی شده بود. بابات رو از خواب بیدار کردم. بیچاره باورش نمی شد. زنگ زدم به بیمارستان. صدام می لرزید. خدای من... این من بودم؟ تازه اون وسط ها اشتباهی از هولم شماره بیمارستان رو اشتباه گرفتم. خوب شد زود قطع کردم. مامای بلوک زایمان گفت تا 45 دقیقه صبر کن اگه ادامه داشت بیا بیمارستان... ولی حتی 5 دقیقه هم نشد صبر کنم. همینجوری آب بود که داشت ازم می رفت...
رسیدیم بیمارستان آتیه. 4 صبح بود. خیابونها خلوت خلوت ... تاریک.... جز کلمن رویان هیچی با خودمون بر نداشتیم.
اومدن تو برای ما یه اتفاق بی نظیر و تکرار نشدنی بود. ولی گویا این ماجرای زیبا برای خیلی ها عادی شده. تو بیمارستان بدون اینکه بپرسن چی کار دارین، گفتند برین طبقه چهارم....
وای... بلوک زایمان... موضوع واقعا جدی بود. در زدیم . یه مامای خواب آلود در رو باز کرد. خیلی سریع ، خیلی عادی تر از اونی که فکرشو کنی گفتند تمام لباسام رو در بیارم و تحویل همراهم بدم. یعنی چه؟ یعنی واقعا نیروانا داره می یاد؟ وسایلم رو تحویل بابات دادم و او نابااورانه رفت که پذیرش بگیره...ماما چکم کرد... گفت ورودی لگنت خیلی تنگه . گفت بعید می دونم بتونی طبیعی زایمان کنی...آروم آروم بودم. سعی می کردم تمام چیزهایی که در مورد زایمان طبیعی خوندم رو بیاد بیارم و ازشون استفاده کنم. من مصمم بودم که تو رو طبیعی به دنیا بیارم.... اصلا باور نمی کردند و یا جدی نمی گرفتند که من زایمان طبیعی می خوام.
به مادرم زنگ زدم. بغض گلوم رو گرفته بود. گفتم ما بیمارستان هستیم.
زنگ زدند به دکترم. شنیدم که گفتند سر بچه در موقعیت 3- هستش. دردها یواش یواش داشت شروع می شد و من خیلی خوب با تنفس همه رو می گذروندم. کاش یه ادم دلسوز کنارم بود و روند پیشرفتم رو بهم می گفت. چند بار این وسط ها ضربان قلبت رو چک کردند.
دردها می اومدند و می رفتند . آب هم که داشت شر شر می رفت. احساس زور داشتم. نیمدونم حتما بخاطر این بود که روده هام پر بودند. دکتر اومد . چکم کرد. گفت دختر جون تو بزا نیستی... سر بچه خیلی با لگن فاصله داره و float هستش.مقاومت کردم. گفتم شما برید یه سزارین انجام بدبد. دوباره بعدش چکم کنید. من تلاشم رو می کنم....پاشدم راه رفتم. ولی آب ازم میر فت و نا خودآگاه آدم خودش رو سفت میکرد. مامانم رو دیدم. گریه ام گرفته بود. مادر شوهرم هم خودش رو رسونده بود. واسه من کاسه داغتر از آش شده بود...می خواست با زور بیاد تو بلوک زایمان. تو اون هیر و ویر صدام کردند. دیدیم مادر شوهرم اشاره میکنه بزار ازت عکس بگیرم.داشتم آتیش می گرفتم از دستش.می خواستم خفه اش کنم.
دکتر برگشت دوباره چکم کرد. گفت تو همه دردها رو می کشی آخرش هم نمی تونی طبیعی زایمان کنی...چی می گفت؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ من اصلا آمادگی سزارین رو نداشتم. گفتم باید شوهرم رو ببینم. بابات پیشونیم رو بوسید . مادرم رو دیدم......و رفتم بسوی اتاق عمل....خیلی ترسیده بودم. شوک بودم. من می خواستم فعلا تلاش کنم. روی برانکار خوابیدم . کنار دیوار راهرو و گریه می کردم... هم از ترس ...هم از شوک.....
تو اتاق عمل گریه می کردم و می گفتم من می خواستم طبیعی زایمان کنم. ولی همه انگار سزارین یه کار خیلی روتین هستش ، کارها رو پیش می بردتد . دکتر پرسید اسمش رو چی می خوای بزاری؟ گفتم نیروانا ...ازش خواستم بچه ام رو خیلی زود به باباش نشون بدن. بچه ام رو سپردم به خدا.....فقط خدا و بیهوش شدم....

زیاد خاطره دقیقی از بهوش اومدنم ندارم. یادمه همه می گفتنت یه دختر خوشگل سفید سالم و من همش نگران سلامتیش بودم. بارها از بابات کمرش رو پرسیدم......( تو دوران بارداری به ما گفته بودند ممکنه بچه دچار اسپینا بیفیدا باشه.....که اون هم داستانی هست برای خودش...) بابات عکس هاتو بهم نشون داد. یه بچه تپل و سفید....تا اینکه دخترکم رو آوردند . گریه کردم.... باهات حرف زدم....
سلام عزیزم... جانم.... نیروانا....
گذاشتم بغلم. بوست کردم. سعی کردم بهت شیر بدم....
هی به بابات می گفتم ، امین سالمه؟ امین ببین چقدر خوشگله؟
بارها شنیده بودم مادری که سزارین می شه ممکنه کمی زمان ببره که نسبت به فرزندش حس مادری پیدا کنه ...ولی من از لحظه اول ، حتی از 19 بهمن 87 که فهمیدم خدا تورو به ما عطا کرده عاشق تو شده بودم نیروانا...
تورو دیدم . یه دختر تپل و سفید با انگشتایی کشیده . درست همونطوری که تو سونوگرافی دیده بودم. نمی دونی چقدر خوشگل و خواستنی بودی....عین برف سفید.
همه می گفتند کپی من هستی..ولی به نظر من کپی بابات بودی. چشمات. طرز نگاهت. حتی فیگور هات. همین ها کافی بود تا عشق من به تورو تا آسمونها بالا ببره.
آخرش هم شهریوری شدی....30 شهریور....هی من و بابات سعی کردیم تو یه سال دیر بری مدرسه.آخرشم نخواستی قربونت بشم. وزنت 3540 گرم و قدت 50 سانتی متر. قربون بشم عین مامان کوتاه هستی. وزنت هم نسبت به سنت خیلی خوب بود. تو در 38 هفته و 5 روزگی به دنیا اومدی...اگه تا هفته 40 صبر می کردی فکر کنم به 4 کیلو می رسیدی...
و اونی که می ترسیدم به سراغم اومد. من اصلا شیر نداشتم. خیلی تلاش می کردم. ولی نه من شیر داشتم و نه تو بلد بودی سینه بگیری.. البته تو گناهی نداشتی. این من بودم که شیر نداشتم و تو گرسنه موندی. خیلی تلاش کردم ولی جز چند قطره چیزی نصیبت نشد.تمام شب رو تو بغلم خوابیدی نیروانا. با اینکه من شیر نداشتم و تو عزیز دلم خیلی بی تابی می کردی ولی تو بغلم راحت خوابیدی نیروانا...تا خود صبح بیدار بودم نیروانا ...حدود 3 صبح بردنت اتاق نوزادان و من ساعتی بعد تنها و بدون کمک بلند شدم و در راهرو سراغ تورو می گرفتم و تنهایی در فراغ تو اشک می ریختم..
. اینه محبت مادری.... این حس رو هیچکس جز یه مادر نداره.....
صبح احساس کردم به سفیدی دیروزت نیستی..همش از زردیت می ترسیدم که اونهم به سراغم اومد. دکتر گفت زردیت 6.8 هست و مشکوکی. گفتند بهتره در بیمارستان بمونی ولی من راضی نشدم. می دونستم 6.8 مقدار خیلی کمی هست . ولی اون بی انصاف ها که از خدا می خوام ازشون نگذره به من نگفتنتد اگه تو شیر نداری حداقل نذار بچه ات گرسنه بمونه بهش شیر خشک بده...
دختر من زردیش به 13 رسید ولی من انقدر از لحاظ روحی اوضاعم بد بود که بقیه هم حاضر نشدند نیروانا در بیمارستان بستری بشه....برای 2 شب دستگاه فتو تراپی اجاره کردیم و در خونه کنار خودم بود....عین 2 شب رو نوبتی با همسرم بالای سرش بیدار نشستیم تا چشم بندش رو کنار نزنه....
خدا می دونه چی به من گذشت.... از یه طرف هنوز تو شوک سزارین بودم که آیا من واقعا نمیتونستم طبیعی زایمان کنم و یا دکتر برای راحتی خودش فریبم داده و از یه طرف که شیر ندارم و بچه ام بخاطر وضعیت من باید زیر دستگاه بمونه..... احساس می کردم به هیچ دردی نمی خورم....
از روز 5 شیرم اومد و خدا رو هزار مرتبه شکر که به نیروانا ساخت و حسابی تپلی شد....
دکتر برای من سوند نذاشته یود....خیلی هم راحت بار اول از تخت اومدم پایین. با اینکه من زایمان طبیعی می خواستم و در هر صورت خدا چیز دیگه ای برام صلاح دونسته بود ولی عمل راحتی داشتم و اذیت نشدم...البته تا چند روز بخیه ها از تو درد می کردند و می سوختند که فکر کنم وضعیت بد روحی من این موضوع رو تشدید هم کرده بود.
با خودم می گم اگه واقعا زایمان طبیعی می خوای دفعه بعدی ببینم چقدر پای حرفت هستی......

Lilypie Pregnancy tickers
این هم با کمی تغییر از وبلاگ پسرم کپی شده

از 17 اسفند استعلاجی گرفته بودم که هم دیگه نرم سر کارو هم بتونم 19 اسفند برای جلسه دفاع محمود باهاش برم. ناگفته نماند که خجالت می کشیدم با شکم گنده همراهش برم ولی هرچی بهش می گفتم می گفت نه باعث افتخار منه باید بیای. روز 18 اسفند وقتی خواستم تعداد حرکتهای پسرعسلم را چک کنم احساس کردم حرکتش ضعیفه. رفتم بهداشت پیش مامای مهربونی که همیشه می رفتم . سریع گفت بخواب تا صدای قلبشا گوش کنم. احساس بدی داشتم داشت ضربان را گوش می کرد اما صورتش درهم بود گفت نگران نباش ولی برو بیمارستان ضربان یک کم نامنظمه. البته بعد فهمیدم که خیلی نامنظم بوده ولی اون بیچاره خواسته من هول نشم اینجوری گفته. من هم گریون زنگ زدم به محمود که پاشو بیا باید بریم بیمارستان. اون بیچاره هم با اون همه استرس دفاع سریع خودشا رسوند رفتیم شروع کردن به گرفتن NST خودم می فهمیدم که خیلی بده چون همه با نگرانی می اومدن چک می کردن. بالاخره دکتر کشیک اومد منا فرستاد سونوگرافی بیمارستان. اونجا سونوگرافیست احمق گفت وای آب کیسه خیلی کمه خیلی بحرانیه. وقتی بردیم به دکتر نشون دادیم گفت بمون باید سزارین بشی. گفتم مطمئنید؟ پسرم باید 15 فروردین به دنیا بیاد. دکتر گفت اگه نیاریمش بیرون ممکنه بلایی سرش بیاد ( زبونش ....) آماده شو تا 2 ساعت دیگه سزارینت می کنم . گفتم من می خوام برم پیش دکتر خودم گفت باشه رضایت بده مرخص شو. بابا مامانم هم اومده بودن همه پر استرس. محمود با دکتر حرف زد معلوم شد دستگاه NICU ندارن ما هم رضایت دادیم و رفتیم به سمت بیمارستان دکی خودم. وقتی رسیدم سریع با نامه ای که از قبل دکتر بهم داده بود رفتم زایشگاه . دوباره NST و دکتر کشیک اونجا هم بعد معاینه و دیدن جواب اون سونوگرافیست احمق و NSTها گفت کیسه آب احتمالا نشتی داره بستری کنید. تا فردا صبح که دکترش میاد هر نیم ساعت چکش کنید از 12 شب هم چیزی نخوره( چقدر هم من می تونستم بخورم تا همون آخر مرتب گلاب به روتون....) . مرتب چک میشدم خیلی می ترسیدم. محمود بیچاره فردا دفاع داشت و تو اون وضعیت دم بیمارستان توی ماشین خوابیده بود(بمیرم براش چه دفاعی کرد ) مامانم هم تو بیمارستان بود و مرتب می اومد دم زایشگاه بهم سرمیزد. فردا صبح زایشگاه پر بود از زنهایی که اومده بودن برای سزارین. همه را آماده می کردن منا هم آماده کردن وقتی بهم گفتن همراهت دم دره برو طلاهاتا بهش تحویل بده احساس مرگ کردم . یک برچسب زدن روی دستم مشخصاتما نوشتن. من می دونستم زوده و احساس می کردم اونا اشتباه می کنن کیسه آب مشکلی نداره دکتر خودم هم نیومده بود و قرار بود دکتر کلانتری که از تیم همکارشون بود به عنوان آخرین نفرمنا سزارین کنه ولی من اصرار که نمیام دکتر باید بیاد اینجا من کارش دارم خلاصه در اوج عصبانیت پرسنل زایشگاه دکتر از اتاق عمل اومد منا دید گفت می ترسی که نمیای گفتم نه من میگم کیسه آب مشکل نداره گفت می بینیم بعد معاینه کرد(تست نیترازین) و یک دفعه برگشت به ماماها گفت کی گفته کیسه آب مشکل داره!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ماماهایی که تا یک دقیقه قبل می خواستن منا خفه کنن یک دفعه ماستها را کیسه کردن و شروع کردن به توضیح دادن: این معاینه کرد. اون معاینه کرد. NST اینجوریه . جواب سونوش اونجوریه. دکتر هم عصبانی جواب NST را دید گفت من اینا قبول ندارم همین الان دوباره یک NST بگیرین. به من یک آبمیوه شیرین دادن و یک NST با حضور دکتر گرفتن این دفعه نرمال بود. دکتر گفت من جواب سونوی هیچ بیمارستانی را هم قبول ندارم یک آمبولانس آماده کنید می بریمش مطب خودمون اونجا سونو می کنیم. خلاصه به من گفتن آماده شو دکتر گفته ساعت 10 بری مطبش برای سونو. من خوشحال گفتم آخیش . ساعت 9.5 گفتن به همراهش بگید وسایلشا بیاره باید لباس بپوشه . مامانم اومد گفت واییییی ما فکر کردیم حتما سزارینت می کنن لباسات تو ماشینه ماشین را هم محمود برده رفته دانشگاه. یخ کردم گفتم پس من با چی برم با فرم صورتی بیمارستان.!!!!!!!! خلاصه مامانم گفت دیگه داره 10 میشه مجبوریم همین جوری بریم . خلاصه یک شنل از زایشگاه گرفتیم و رفتیم سوار آمبولانس شدیم . فکرکنید مانتو و روسری صورتی بیمارستان با دمپایی و شنل قهوه ای حسابی ست شده بود!!!!!!!!!!!!!!!! اگه تو شرایط دیگه ای بودم از خجالت آب میشدم ولی الان مهم عسل پسرم بود من به خاطر اون حاضر بودم بدتر از این هم تحمل کنم. خلاصه من و مامان و یک پرستار رفتیم کلینیک نازایی مطب دکتر کلانتری حالا اونجا هم همیشه پر از مریض و شلوغ تازه چون تخصصشون نازاییه مرد و زن باهمن اینجوری نبود که بگم مطب دکتر زنانه پس بیشتر زن اونجاست و کمتر خجالت داره. جای نشستن نبود.من هم با اون قیافه؛ الان فکرشا می کنم می گم کاش به مامانم گفته بودم ازم عکسی فیلمی چیزی بگیره دیدنی بود. پرستار بیمارستان که همراهمون بود شرایط منا توضیح داد مامای دستیار دکتر گفت دکتر هنوز نیومده ولی بیاد اول میاد پیش شما.(فکر کنم همه مریضهایی که اونجا بودن می خواستن منا خفه کنن.)ولی شما شرایطتون سخته اینجا هم جا نیست برید تو اتاق سونو استراحت کنید من هم از خدا خواسته رفتم. نیم ساعتی طول کشید تا دکتر اومد و شروع کرد خیلی هم طول کشید ولی یک سونوی داپلردقیق دقیق انجام داد. بعد هم گفت بیا با هم آب کیسه را اندازه بگیریم بعد جمعشون که کردیم گفت 14 یعنی خاک برسر اون سونوی بیمارستان برای من نوشته بود 5 وضعیت بحرانی. گفتم پس آقای دکتر کم شدن حرکتش و نامنظم بودن ضربان قلبش چی؟ گفت حرکتش به خاطر اینه که جاش خیلی تنگه. از اندازه شکمت هم معلومه . بعد یک کم فشار داد که عسلم یک لگد زد . پاهای عسل را بهم نشون داد. ولی گفت این نامنظم بودن ضربان که گاهی پیش میاد و گاهی نه؛ احتمالا به خاطر اینه که بند ناف جایی تحت فشاره . این یک کم کار را سخت می کنه. اگه بی وجدان بودم می گفتم همین الان برو بیام عملت کنم ولی من نمی خوام مدیون اون بچه بشم بگذار یک کم دیگه بمونه یک کم وزنش بیشتر بشه الان هنوز زوده و امااااااااااااااا هر روز صبح میری بیمارستان یک نوار قلب ازش می گیرن خودت هم مرتب حرکتشا چک می کنی.( اون روز دوشنبه بود). پنج شنبه هم بیا کلینیک نازایی تو خیابون مشتاق تا من دوباره معاینه ات کنم بعد هم دکتر احمدی خودشون میان پیش ایشون هم برو. الان هم برو به امید خدا.
من هم خوش و خرم اومدم بیرون . رفتیم بیمارستان و هنوز محمود نیومده بود. طول کشید بعد هم حسابداری بسته بود علی الحساب پول دادیم و مرخص شدیم.
فکر کنم عسل فقط میخواست من تو دفاع باباش نباشم. بعد که فیلما کلی ذوق مرگ شدم محمود به خاطر همراهیهام ازم تشکر کرده بود و گفته بود که به خاطر بستری بودن تو بیمارستان نتونستم برم.(نهایت عقده تشکر)
من هر روز میرفتم چک می کردم پنج شنبه هم پیش دکتر کلانتر رفتم گفت مشکلی نیست. دوشنبه بعد با دکتر احمدی نوبت داشتم وقتی رفتم باز دوباره ضربان نامنظم بود همه چیزها را هم براش توضیح دادم و اینکه دکتر کلانتر چی گفته. دکتر خودش چک کرد و گفت به نظر من زودتر درش بیار دیگه داره تعطیلات عید هم میرسه و همه چیز غیرقابل کنترل تر میشه . گفتم آخه بچه ام 87 ی میشه گفت مهمهههههههههه؟؟؟؟؟؟ گفتم البته که نه ولی اگه بشه هنوز هم صبر کرد می کنم. گفت اگه من دکترتم میگم فردا ولی اگه می خوای 88 بشه من روز اول عید هم بیمارستانم. وقتی به محمود گفتم کلی دعوام کرد گفت ولش کن بریم عمل کن خیالمون راحت میشه . من درگیر با خودم که چیکار کنم . مامان بابام و از اون طرف مامان بابای محمود مرتب زنگ میزدن می گفتن برید عمل کنید خدای نکرده اتفاقی بیفته داغون میشیدا. من اما هنوز دلم می خواست صبر کنم. هنوز آماده نبودم که ازش جدا بشم تا 11.5 شب فکر کردم آخرش گفتم باشه عمل می کنم. یادمه کمپوت گلابی خوردم آخه همچنان حالم بد بود و نمی تونستم چیزی بخورم. از 12 شب هم که چیزی نباید می خوردم. ولی همون کمپوت هم گلاب به روتون.... .
خلاصه فرداش رفتم بیمارستان نامه دکترا دادم همین طور مریضها را می بردن و من مونده بودم. یک دفعه دیدم دکتر احمدی اومد تو زایشگاه گفت من دارم میرم ماما گفت دکتر یک مریض دارید برای سزارین اومده . دکتر تا منا دید گفت بالاخره 87 ی شد. دوباره ضربان قلبا گوش کرد به دکتر کلانتر زنگ زد و من همونجوری پراسترس اونجا نشسته بودم منتظر جواب که بالاخره منا عمل میکنه یا نه؟خدمه اونجا هم که بهم گفت بیا آماده ات کنم گفتم نه شاید هنوز نخوان منا عمل کنن. یک دفعه دیدم خدمه اومد گفت دیدی دارن صدات می کنن نگذاشتی من آماده ات کن. سریع و با عجله چسبها را برام زد و آماده ام کرد منا نشوندن رو ویلچر و سریع بدون اینکه بگذارن از مامانم و محمود خداحافظی کنتم منا بردن.
هرگز صحنه اتاق عمل را اونجوری تصور نمی کردم یک عالمه اتاق تودر تو بود تو هر کدوم یک تخت بالای هر تخت 2 نفر وایساده بودن. خیلی پر رفت و آمد بود ناگفته نماند به نظرم بیشتر مثل قصابی بود. یک پرستار خیلی مهربون اومد بهم گفت مریض کی هستی گفتم دکتر احمدی . سردم بود دندونام داشت به هم می خورد گفت نترس بیا گفتم نمی ترسم سردمه منا برد روی یک تخت گفت بیا ملافه می کشم که سردت نباشه ولی ملافه سردتر بود. یخ کردم. داشت برام سرم وصل می کرد اصلا دردم نیومد . بعد یک دکتر بیهوشی خیلی باحال اومد شروع کرد به هر هر و کرکر خنده که بچه ات؟ چیه نترسیا اصلا درد ندااااااااااااااااااااااااره ولی من آخرشا دیگه نشنیدم. ولی تو ذهنم هست که دکتر احمدی را میدیدم که داشت می گفت این بچه مشکل داره به اتاق نوزادان بگید آماده باشن. نههههههههههههههههههههه پسر من نیاید مشکل داشته باشه اگه مشکل داشته باشه من خودما می کشم
حالا که فیلمی را که محمود از من گرفته وقتی دارن منا میارن تو بخش می بینم هم گریه ام میگیره هم خنده. مرتب میگم "درد دارم بجه ام سالمه؟ " مامانم و محمود هم همش میگن الان برات پمپ درد وصل کردن الان دردت تموم میشه. آره سالم سالمه ما دیدیمش. ولی من انگار نشنیدم باز دوباره میپرسم. اونا هم دوباره ....
نمیدونم چرا همچین صحنه ای تو ذهنم بوده اصلا . احتمالا توهم بوده چون عسل پسر هیچ مشکلی نداشت و تست آپگارش کامل بود.
و واقعا بعد از اون خیلی خوب بود یک پسر خوشگل برام آوردن و چون پمپ درد هم گرفته بودم هیچ دردی نداشتم همه چیز خیلی عالی بود. فقط گرسنه بود و من شیر نداشتم. بعد خیلی خدا را شکر کردم که اون روز سزارین شدم چون گلم داخل رحم دفع مکونیوم هم داشته و ممکن بود بلایی سرش بیاد.
درضمن سوند هم نداشتم عالی بود
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730