سال ۹۳ دوتا داداشام به همراه مامانم مهاجرت کردند سوئد
مادرم اونجا فامیل داشت اما معذب بود
داداشام اون موقع ۷ و ۸ ساله بودند
بعد از حدود چند ماه دولت سوئد گفت به عنوان پناهنده باید توی کمپ بمونن ولی مامانم ترسید و گفت که توی کمپ نمیمونه و برمیگرده ایران
همشون همزمان گریه میکردند و من و پدرم رو کلافه کرده بودند در نهایت برگشتند اما کاش برنمیگشتند کل خونه درگیر جنگ شده بود
داداش ۷ ساله م خیلی بیشتر از سنش میفهمه اون یکی زیاد براش مهم نبود و میگفت نمیخوام برم
بعد از سه سال دوباره پدرم درخواست ویزا کرد و اوضاع دوباره درست شد براشون بلیط گرفت کلی قرض کرد و هزینه کرد ولی دقیقا شب قبل از رفتن مادرم نشست اینقدر گریه و خود زنی کرد که همون شب هم آخرین فرصت طلایی رو از دست دادن و این بار رسما خونه تبدیل به جهنم شد !!!
از اون زمان ۶ سال میگذره
داداشم از ۱۲ سالگی اعتصاب غذا کرده
۴۰ کیلو کاهش وزن به همراه بی اعصابی پرخاشگری و گاهی حتی مادرمو کتک میزنه و بهش میگه مسبب تموم بدبختی هام تویی که نذاشتی اونجا بمونم
دو ساله ترک تحصیل کرده و فقط توی خونه ست
هستید بقیشو بگم طولانی شد