پدرشوهرم از من بدش میاد و برام مهم نیست چون یه حس متقابله من گاهی زنگ میزنم اون اصلا زنگ نمیزنه
ما یه دوماهی هست نرفته بودیم خونشون منم تنها اصلا نمیرم مخصوصا اگ پدرشوهرم باشه اصلا نمیرم و زنش زنبابای همسرمه و میره سرکار دیروز زنگ زدم به مادرشوهر ناتنیم (چی بگم دیگ) گفتم ما شب میایم گفت باشه شام میزارم بیاین بنده خدا دو مدل خورشت گذاشته بودش
بعد ما شب رفتیمخونهش مرده نیومد بچه و نوهش رو ببینه تو اتاق دراز به دراز افتاده بود من ک برام مهم نبود سر جمع ۵ دقه نشستیم و اومدیم تو بارون و رعد و برق رفته بودیمشوهرم انقد عصبی شد مادرشوهر ناتنیم هرکارکرد نموند سریع اومدیم خونه تو اسانسور به شوهرم گفتم ناراحت نباش خسته بوده خاب بوده شوهرم یهو اب روغن قاطی کرد تقصیر توعه یه زنگ ب بابای من نمیزنی به تو نمیرسه از ب بابای من چیزی بگی دخالت نکن دهنتو ببند فلان:/ من دیگ هیچ حرفی نزدم اومدیم خونه براش شربت درست کردم خورد گفتم بیا بچه رو بغل کن خوب میشی نکرد بعدم زنگ زد بمادربزرگش رفت بیرون باهاش حرف زد اومد اینجا خیلی ناراحت شدم ولی خب اشکال نداره الان سوالم اینه چیکارکنم شوهرم یادش بره با باباش بد نشه مشکل منو باباش به خودمون مربوطه پدرشوهرم سر اینکه چرا نوهش رو نبردیم دوماه پیشش قهر کرده :/
