ی ی ربعی موند ک منو برای معاینه رو تخت خوابوندن و دکتر گفت 9 سانتی و زور بزن و مامانمم بیرون کردن ک بچه داره دنیا میاد و بهم ان اس تی وصل کردن ک ضربان بچه رو تو فولی داشته باشن
ساعت دقیقا 3 بود و منم ب مامانم گفتم برو ک تا اذان همه چی تمومه
عذاب و کابوس ازینجا شروع شد
دکتر رفت یکمی استراحت کنه و گفت حس دفع ک داشتم صداش کنن
من ان اس تی بهم وصل و رو تخت
همه رفتن و دورمو خالی گذاشتن
چون حین زور زدنا خودم مدفوع کردم کاور تخت رو عوض کردن و پنجره اتاقم باز
من با ی لباس خیس و زیر اندازی ک از آب کیسم خیس شده و با درد ده سانت تو اتاقی ک پنجرش بازه در حالی ک ان اس تی بهم وصل بود تنها شدم
از ساعت 3 تا 5 درد کشیدم دردی ک تا آدم خودش تجربه نکنه نمیفهمه چیه
تسبیح دستم بود و فقط ذکر میگفتم و دسته تخت رو فشار میدادم بدون اینک داد بزنم
حتی دیگه آخراش متن صلوات یادم میرفت از درد
ان اس تی تموم شد ولی بهم وصل بود هنوز
ساعت 5 دکتر از استراحت اومد بالاسرم و شروع کرد داد زدن سر پرستار و ماماها ک این دو ساعته فوله من نبودم نباید یکی ب این بیچاره سر میزد
بهم اکسیژن وصل کردن و دوباره ان اس تی از اول ک چون نداشتن ضربان بچه رو چقد فشار دادن اون پراباشو رو شکمم و منی ک با تکونای بچم داشتم میمردم دیگه ب التماس افتادم
یکمی بعد دکتر همه رو صدا کرد از خدمه تا ماما و با وسایل اومدن تو اتاق ک فهمیدم وقتشه دیگه
بهم گفتن فقط زیر پاهاتو بگیر و زور بزن اما واقعا دیگه نایی نداشتم
دکتر با دستش بالای شکممو چنگ میزد اما بچم گیر کرده بود و تکون نمیخورد
متوسل ب زور شدن و ی خدمه فوق العاده هیکلی رفت رو ی چهارپایه و با همه وزنش افتاد روم و دیگه داشتم له میشدم
فقطم بهم میگفتن زور بزن
من تا اون لحظه صدام در نیومده بود ولی اونجا با صدای بلند فقط التماس میکردم
همه اون پرسنل مهربون ک تا قبلش بهم لبخند میزدن دعوام میکردن ک فقط زور بزن
بما نگاه نکن
دست ما رو نگیر موقع زور زدن و فقط زور بزن
همشم میگفتن یکی دیگه بزنی تمومه ولی من هرچی زور میزدم میگفتن ب درد نمیخوره
من آمپول بی حسی رو متوجه شدم