من یادمه شوهرم که اومد خواستگاریم یه سوال پرسیدم.در جوابش دقیقا یک ساعت و ده دقیقه حرف زد.رفته بود بالا منبر فکر میکرد من پا منبریشم.
_اهل دنیا یکپارچه غماند._دوستان اهلبیت اولِ راهشان گاهی شادی و گاهی غم دارند._خدا و خداییها یکپارچه شادیاند.*در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هر چه به جنبه های خصوصی تر زندگی ایشان نزدیک شوید تجلی ایمان را بیشتر می بینید...
من اولین خاطره بوسیدنمون تو ماشین و خیلی دوس دارم ... تقریبا توی شهر بودیم و داشت منو میبرد دانشگاه و یه هفته حدودا از عقدمون گذشته بود .تو ماشین همش گیر میداد چرا تو این یه هفته منو بوس نکردی الان باید بوسم کنی هر چی من میگفتم تو ماشین زشته گوش نمیکرد اخرم گفت اگه بوسم نکنی از دستت ناراحت میشم خلاصه بعد کلی نه و اصرار اطرافمو نگاه کردم ماشینی نزدیکمون نباشه ببینه هم سرمو خم کردم ببوسمش اون زودتر ازم بوسه گرفت ... هیچ وقت یادم نمیره خیلی شیطون و شاد بود
اولین بار که همو دیدیم تو کوه بود ..رفته بودیم کوهنوردی من با دختر خاله هام بودم ما خانوادگی رفته بودیم..اون با دوستانش بود..هرجا میرفتیم میومدن دنبالمون ..بعدشم تعقیب کرده بود و خیلی داستانای دیگه شد و شد که بشه
شوهر رو باید بگیری همچییین پخته بزنیش که بفهمه دنیا دست کیه
اولین باری که همسرمو دیدم بهم معرفی شده بودیم و با داداشم رفتم پارک ببینمش گفتن برید اونورتر یکم حرف بزنید نشستم رو صندلی گفتم بشینید گفت همینجوری راحتم گفتم بشین اونم ترسید نشست بعدها میگفت از روز اول خشن بودی
پسر کوچولوی دوست داشتنیم طعم خوشبختی رو درکناره تو چشیدم