هم سن هستیم تقریبا. مجردیم دوتایی. آون به خاطر شغلش خیلی دوست و روابط زیادی داره. این شهری که هستیم من دوست صمیمی ندارم. امشب با دوستش رفتن بیرون گفت ممکنه بریم تئاتر. آماده باش تو هم بیا.الان زنگ زده ما تو سالن هستیم شب دیر میام در رو قفل نکن. اصلا وا رفتم. همیشه من رو میپیچونه. اصلا دوست نداره دوستاش با من روبرو بشن. آنقدر که حسوده. مامانم این هاهم یک ماهه رفتن سفر من همش تنهام خونه. آنقدر به دلم اومد گریه کردم.