2726
عنوان

خاطرات زایمان

| مشاهده متن کامل بحث + 3597 بازدید | 32 پست

مثلا تاپیک زدی روحیه بگیری؟

اینجا که همه دارن ناله میکنن.

خب بچه دار نشین عزیزان من اگه خیلی سختتونه.

همش غر میزنن و تو دل بقیه رو خالی میکنن.


یه ماه صبر کن، خودم زایمان میکنم میام برات تعریف میکنم  

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.

سلام من بارداریم با سوزش ادرار و دردهای پریودیم شروع شد و بماند که چقدر خوشحال شدیم و خداروشکر کردم نزدیک زایمان حسابی وزنم بالا رفته بود و خسته بودم روزی 4یا 5ساعت پیاده روی میکردم تمام پاهام تاول زده بود ماما گفته بود دهانه رحمت 3سانت باز شده و خوشحال بودم که یکم از راهو رفتم دو روز به موعودم مونده بود هفته ای یک بار توسط ماما معاینه میشدم هوا به شدت گرم بود اون روز خیلی زیاد پیاده روی کردم و خیلی خسته شدم اومدم خونه سریع خوابم برد نزدیک اذان صبح با احساس ادرار شدیدی بیدار شدم تا پا شدم که برم دستشویی یهویی یه چیز گرمی وسط پاهام ریخت جیغ زدم و شوهرم که داشت نماز میخوند صدا کردم اومد اونم هل کرد و زنگ زد به پدرم که ببرنم بیمارستان حالا پدرم به زور از خواب بیدار کردیم و پشت تلفن با خیال راحت از شوهرم میپرسه کیسه آب چیه که مادرم با عصبانت گفت پاشو برو دخترت ببر بیمارستان بعدا بهت میگم خلاصه دوستای گلم تا رسیدیم بیمارستان ساعت6 بود اصلا درد نداشتم فقط آبریزش زیاد داشتم 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

زنگ زدم مامای خصوصیم که اون موقع ازم 450 گرفته بود اومد مادرای دیگه رو میدیدم که جیغ و ناله میکنن به خودم گفتم عجب شانسی دارم که من بی درد اومدم 

تو نگو من از درد اصلی بیخبر بودم ماما اومد واسم سرم وصل کرد و یه آمپولی تو سرم زد تا ده دقیقه بعد دیدم دردام شروع شد بچه ها کل زایشگاه گذاشتم روی سرم چون من خیلی نازک نارنجی هستم و تحمل دردم کمه  مامای کثافت هم کلی فحش و بدو بیراه بهم میگفت منم فقط درد میکشیدم و گریه میکردم تا ساعت 9 صبح که گفت سر بچه بیرونه بیا برو تخت زایمان واااااااای بچه ها خدا قسمت همه منتظرا بکنه وقتی بچه میاد بیرون از شکم مادر همه دردا رو فراموش میکنین این حرفم سعار نیست بخدا واقعیته 

پسرم که دنیا اومد شکمم خالی شد و دردام رفتن انگار همش خواب بود همش دروغ بود و داشتم فیلم بازی میکردم 

خلاصه بچه ها الان پسرم 3سال و نیمشه و برای دومی اقدام کردم 

اینم از زایمان من امیدوارم تجربه من به درد بقیه بخوره

زنگ زدم مامای خصوصیم که اون موقع ازم 450 گرفته بود اومد مادرای دیگه رو میدیدم که جیغ و ناله میکنن به ...


چه خوب که با این که نازک نارنجی بودی حاضر شدی طبیعی زایمان کنی من اصلا بهش فکرم نکردم و از اول گفتم سزارین میخوام چون دوران حاملگی خیلی سخت و وحشتناکی داشتم دیکه واسه زایمان نمیخواستم درد بکشم پسر منم الان 3 سالش شده و کم کم میخوام واسه دومی اقدام کنم 

2728
چه خوب که با این که نازک نارنجی بودی حاضر شدی طبیعی زایمان کنی من اصلا بهش فکرم نکردم و از اول گفتم ...

سلام مامان فدیا من به شدت از عمل میترسم خاطرات خیلی بدی ازش دارم واسه همین طبیعی انتخاب کردم

سلام من بارداریم با سوزش ادرار و دردهای پریودیم شروع شد و بماند که چقدر خوشحال شدیم و خداروشکر کردم ...

وااای عااااالی بود اون تیکه ش که پدرت بنده خدا از همه جا بیخبر پرسیده کیسه آب چیه😂😂😂 

عزیزم یه سوال، تو بیمارستان آدمو برای زایمان طبیعی تنقیه میکنن؟؟

بعد تو بخیه هم خوردی؟ اون لحظه ای که پرینه رو برش میدن آدم حس میکنه؟؟

آمدی، طوفان به راه انداختی، پیدایم کردی...

سلام به خانمهاي عزيز. مدتيه كه خواننده ي پروپاقرص صفحه ي خاطرات زايمان شدم. امروز تصميم گرفتم خاطره ي خودمو  اگرچه قدیمیه اما از اول تا اخرش بگم. این خاطره ماله ۱۵ ساله پیشه  .من وقتي ازدواج كردم متوجه شدم دچار بيماري سندرم پلي كيستيك هستم و به سختي تخمك گذاري دارم. براي همين ديگه جلوگيري نكردم و تصميم به بارداري گرفتم. كه البته اين روند دو سال طول كشيد البته با معرفي يكي از دوستان  دكترم و عوض كردم به يك دكتر متخصص معرفي شدم و تحت نظر اون بعد از ٩ ماه درمان هاي مختلف و قرص و اخر با امپول باردار شدم. اين بماند كه چقدر سختي كشيدم تنهايي تو شهر غريب پيش خانواده ي شوهر هر دفعه ازمايش ميدادم به اميد جواب مثبت اما وقتي منفي ميشد خيلي ضربه ميخوردم. تو تنهايي خيلي گريه ميكردم بدتر از اون هم اين بود كه همسرم هميشه مشتاق تماس ميگرفت باهام ميگفت چي شد ؟ مثبته؟ وقتي ميگفتم نه ناراحت ميشد و خداحافظي ميكرد بدون دلداري دادن و اين خيلي بيشتر داغونم ميكرد. من از يه خانواده ي پر جمعيت و پر رفت و امد بودم و همسرم ساكن رشت بودن و يك خانواده ي محدود و كم فاميل.  تو سن ٢٠ سالگي از تهران اومده بودم رشت و تنها و غريب اين بارو تحمل ميكردم.  بگذريم. بعد از يه دوره ي طولاني مصرف قرص وامپول وقتي اخرين امپول رو زدم دكتر بهم گفت اينبار اگه پويود نشدي يعني حامله اي. روز پنج شنبه از صبحش يه عالمه كار كردم لباس شستم خونه رو تميز كردم گفتم برم دوش بگيرم. همين كه رفتم حموم لباس زيرم كه ديدم يهو سقف رو سرم خراب شد ديدم لكه ي خون روشه. فهميدم پريود شدم و اون همه تلاش و امپول بي نتيجه بوده. همه ي ناراحتيش يه طرف اينكه حالا اخم و تخم شوهرمو چجور تحمل كنم. كلي گريه كردم تو حموم بلاخره اومدم بيرون نوار بهداشتي گذاشتم و شب كه رفتم تعويضش كنم ديدم هيچ لكي نيست انگار كه اصلا پريود نيستم. حالا اين اتفاقات ماله ١٥ ساله پيشه وقتي كه اينترنت و اطلاعات پزشكي اينقدر راحت در دسترس نبود و منم كاملا بي اطلاع. تا شنبه صبر كردم نخير اثري از پريود نيست. بعد از ظهر شنبه با مطب تماس گرفتم جريانو گفتم منشي گفت برو يه ازمايش بده. فردا صبحش رفتم ازمايش دادم گفت جوابش بعد از ظهر حاضره. تا بعد از ظهر دل تو دلم نبود وقتي خواستم برم بيرون يه لحظه برگشتم تا ساعتو ببينم يه دفعه نگاه م افتاد به قاب عكس حضرت علي با دلي شكسته و چشام پر از اشك گفتم يا امير المومنين منو دل شكسته برنگردون خونه اينبار طاقت ندارم. رفتم ازمايشگاه وقتي جوابو داد دل نداشتم پاكتو باز كنم اومدم بيرون با دستاي لرزون باز كردم و چشامو باز كردم ديدم خدايا بتام روي ٩٠٠ بود اصلا زبونم قفل شده بود نميتونم بگم چه حالي داشتم فقط يادمه اشكام همينجوري ميريخت ولي باز ميگفتم حتما اشتباه ميبينم الكي ذوق زده نشم همونجا سوار شدم رفتم مطب 

و وقتي منشي مطب ازمايشو باز كرد و با لبخند بهم گفت مبارك باشه يهو انگار دلم ميخواست فرياد بزنم خدايااا شكرت. حالا بماند كه وقتي شوهرم فهميد از خوشحاليش با همه تماس گرفت داد ميزد من دارم بابا ميشم. اصلا يه وضعي😂 دوران حاملگي تقريبا سختي رو گذروندم ويار شديد سرويكس كوتاه كه مجبور شدم سركلاژ كنم و منع شدم از مسافرت و اين واسه مني كه خانواده م ازم دور بودن مصيبت بود. نزديك به ٦ ماه نديدمشون. مادرم هم بخاطر مدرسه ي خواهرام نميتونست بياد ديدنم تا ماهه هفتم كه ديگه پدر و مادر با اصرار از دكترم اجازه گرفتن به شرط اينكه صندلي عقب بخوابم و اهسته حركت كنن. رفتم و يك ماه پيش خانواده بودم وقتي برگشتم تصميم گرفتم واسه زايمان برم تهران تا همونجا زايمان كنم و تنها نباشم دكتر تاريخ اتمام زايمان رو برام ٤ فروردين نوشته بود و بهم گفت واسه سزارين ٢٤ اسفند بايد سزارين بشي. منم خوشحال كه بلاخره قراره اولين نوه و اولين نتيجه اولين نبيره و اولين نديده ي فاميل بزرگمون وو بدنيا بيارم. يادمه اواسط محرم بود توي حال و هواي عزا داري هاي شبانه. ١٤ اسفند بود شب شهادت امام سجاد خانواده رفتن عزا داري من با خواهرم موندم خونه از صبحش حالم خوب نبود اينم بگم كه صبحش كه بيدار شده بودم روي تخت خوابم يه سوسك ذليل مرده ديدم و از اونجا كه از سوسك مثه ديو دو سر ميترسم با اون وضعيت و شكم گنده جيغ زنان پريدم و پا به فرار🤣😂از همون موقع يه حالي بودم. شروع كردن به عرق سرد ريختن بيحال بودم هركي منو ميديد ميفهميد يه چيزيم هست. شب شد خوابيدم نصف شب احساس كردم دستشويي دارم رفتم سمت توالت تا درو باز كردم احساس كردم ادرارم ريخت خجالت زده لباسمو بالا زدم يهو از ترس نفسم بند اومد ديدم خونريزي دارم تا رفتم داخل دستشويي يهو يه لخته ي خيلي گنده به اندازه ي بشقاب گرد ازم خارج شد داشتم قالب تهي ميكردم سريع خواهرمو بيدار كردم گفتم مامانو بيدار كن من روم نميشه بابا خوابيده خجالت ميكشم ديگه مامان و بابام بنده خداها هراسون بيدار شدن و سريع سوار ماشين شديم بريم بيمارستان. تو اون وضعيت احساس كردم چقدر دردم زياد شده انقباضاي شديدتوي راهه بيمارستان داشت نفسمو در مياورد. تا برسيم بيمارستان از درد و نگراني داشتم ميمردم از خجالت جلوي بابام حتي روم نميشد ناله كنم فقط دستامو مشت ميكردم و دردو تو خودم ميريختم. شانسي كه اوردم دكترم اون شب كشيكش بود رسيديم بيمارستان منو بودن  اونجا معاينه كردن گفتن ٧ سانت باز شدي ولي چون سركلاژ شدي بخيه ها پاره شده بايد سريع بري اتاق عمل     حس نبوده شوهر خيلي عذابم ميداد اما چاره اي نبود بابام اومد برگه ها رو امضا كرد و اجازه ي عملو داد منو بودن اتاق عمل. اونجا دكتر بيهوشي بهم گفت بايد بيحست كنم چون خونريزي داري نميتونم ريسك كنم منم كلا بيخبر گفتم باشه. گفتم درد داره گفت صبر كن الان ميگم بهت يهو گفت سريع بخواب بعد گفتم واا پس بي حسي چي گفت زدم بخواب😂 يهو احساس كردم پاهام ديگه ماله خودم نيست. سردم بود از شدت سرما دندونام بهم ميخورد. دكتر هي باهام حرف ميزد اخر سر وقتي ساكشن كرد گفت اخ اخ چقدر خدا بهت رحم كرده جفتت كنده شده تمام رحمت پر از خونه. شانس اوردي بچه خواست بدنيا بياد وگرنه هر دوتون ميمردين. داشت حرف ميزد منم همچين تكون ميخوردم انگار يكي داشت منو تكون ميداد پهن كنه رو طناب. والله😑. يهو تو اين وضع يه صدايي شنيدم خيلي ضعيف مثه موج راديو نگو صداي مثلا گريه ي پسرم بوده😂🤗🤗🤗 اوردنش پيشم اول از همه پرسيدم سالمه؟ يادمه تمام بدنش خون و چربي بود. بعد منو بردن ريكاوري و يهو خوابم گرفت. نفهميدم چقدر خوابيدم اما به كوتاهي يه مژه زدن بود انگار فقط يادمه با درد زيادي مواجه شدم. خيلي وحشتناك انگار يه سيخ داغه داغ گذاشتن رو دلم و همينحوري نگه داشتن. بعد اومدن منو ببرن بخش دلم ميخواست از درد جيغ بكشم تا رسيديم تو راهرو ديدم خدايا چي ميبيني كل راهرو فك و فاميلامون ريختن همه هم تا منو ديدن ملچ ملوچ هي بوسم ميكردن دلم ميخواست يه تفنگ داشتم از دم همه رو ميكشتم بابا من دارم از درد ميميرم بعد شما چلپ چلپ ميچسبونين؟؟ هيچي ديگه شوهرمم از نصف شب كه مامانم خبرش كرده بود حركت كرده بود تازه رسيده بود بيمارستان و خوشحال داشت لبخند ميزد. بي احساس رفته بود واسه من گل بخره ( اون موقع ها اجازه ميدادن گل طبيعي بيارن واسه زائو) اقا رفته بود گل گلايل خريده بود 😑😑😑 وقتي ديدمش به جاي ذوق كردن دلم ميخواست همون گلو بكوبونم تو ملاجش با اون سليقه ش😫😂. راستي يادم رفت پسرم بخاطر اينكه٢٠ روز زودتر بدنيا اومده بود خيلي ريز بود ٢/٥٠٠ بود. تا نزديك ٢٠ روز هم اصلا گريه نميكرد به حالت جنيني فقط شير ميخورد و ميخوابيد. الان ماشالله واسه خودش مردي شده ١٤ سالشه و از وقتي فهميده داره داداش ميشه تو پوست خودش نميگنجه. خدا كنه سر اين يكي هديه ي خدا اين بلاها سرمون نياد و بچه سر موقع ش بدنيا بياد. دعا. كنين واسم ❤️❤️❤️❤️ببخشيين اگه زياد توضيح دادم🤗

و وقتي منشي مطب ازمايشو باز كرد و با لبخند بهم گفت مبارك باشه يهو انگار دلم ميخواست فرياد بزنم خدايا ...


خاطره قشتگی بود چقدر سختی کشیدی ولی

من همش فکر میکنم  کاش بچه ها وقتی بزرگ میشن قدر بدونن  

0 =2-1


دهانه رحم كه چهار سانت باز ميشه ميزنن ولي واس من دكتربيهوشي  اتاق عمل بود هفت سانت بود زدن باز ...

وووای چطور با هفت سانت خوب بودین من با 2سانت هم زمین و گاز میزدم استانه دردتون بالاس😩

خدایا منو به آرزوی قلبیم برسون   

سلام دوستان عزیز منم خاطره زایمانمو میخوام بگم که برای 4سال پیش.من از همون اول میگفتم فقط سزارین و تحمل درد طبیعی و ندارم همسرم هم مخالف طبیعی بودولی ذکترم قبول کرده بود برای سزارین ولی تاریخش و گذاشته بود اخر هفته 39هررر بارم میرفتیم مطب میگفت پشیمون نشدی طبیعی خیلی بهترها میگفتم نننه اصلا میترسم وسطهاش کم بیارم اونم میگفت پس من چیکارم کمکت میکنم همسرم هم میگفت نه خانم دکتراین تحمل یه دردامپولم نداره بیخیال.خلاصه. همیشه میگفت وزنت چون خیلی باباس روزی یک ساعت حتما باید پیاده روی داشته باشی منم گوش کردم هرچقدرم اصرار کهحداقل تاریخ زایمان و زودتر بنداز میگفت اجازه نمیدن زودتر از 39هفته با وجود خارش شدید پوستم راحت میتونست زودتر سزارینم کنه.خلاصه هفته 37بودم و منتظر که دو هفته دیگه بگذره.همسرم منو برد خونه مادرم که چند روزی اونجا باشم و خودش داشت برمیگشت خونه که یک ساعتی فاصله خونمون.همین که رفت من احساس دردپریودی کردم هی میگرفت و ول میکرد منم بیییخیال که یه چیز عاذیه و خوب میشم نشستم بهکتاب خوندن ولی هی دیدم نه داره بدترمیشه.به همسرم پیام دادم و به شوخی گفتم امشب که نیستی فکر کنم من زایمان کنم اونم نوشت برووو دو هفتع دیگه مونده زایمان چیه.ولی من دیگه دیدم دردم جدیه و به مامانم گفتم و با پدرم راهی بیمارستان شدیم و معاینه کردن و گفتن 2سانت باز شدی.برو خونه تا صبح و بعد بیا.رفتیم خونه تو اون مدت مامانم به همسرم زنگ زد که رویا دردش گرفته و اونم به سرعت برگشت میگفت تازه رسیدم خونه در و تاباز کردم مامانت زنگ زد دوباره بستم و سوار ماشین شدم اومدم.خلاصه تا رسیدیم خونه باز دردم شدیدوشدیدتر میشد باز گفتم بریم بیمارستان من نمیتونم تحمل کنم باز رفتیم و معاینه کردن و گفتن 4سانتی و چقدر سریع داری پیش میری با معاینه هم به خونریزی افتادم .هیچکسم جز من و دوتا ماما تو اتاق درد نبودن 

خدایا منو به آرزوی قلبیم برسون   

منم مدام جیغ میزدم که من طبیغی نمیخوام به دکترم زنگ زدم و گفت 4سانت باز شده کاری نمیشه کرد همسرمم پشت درهی میگفت سزارین باید بشه اگه نمیشه ببرمش یه بیمارستان دیگه.ماماها هم میگفتن الان نمیتونی تکونش بدی  هر آنامکان داره بچش بیاد.من11شب بستری شدم  ساعتاصلا نمیگذشت هر دقیقش یک ساعت بود برام از ساعت 3تا5خیییلی وحشتناک گذشت مددام درد پشت هم و وقت استراحت نبود. ساعت 5صبح دکتر اومد از اون لحظه فقط احساس زور زدن میکردم  و 6هم زایمان کردم با 3تا بخیه وقتی بچه اومد تمممام دردام تموم شد انگار اصلا دردی نداشتم .تا با این همه درد دکترم خیلی خوشحال و خجسته گفت دیدی تونستی دیدی هی میگفتی نمیتونم چقدر خوش زا بودی مراقب باش دومی تو خونه به دنیا نیاد.

خدایا منو به آرزوی قلبیم برسون   

الانم دومی و باردارم و همچنان فکر میکنم اینو دیگه نمیتونم طبیعی بیارم.وااقعا سخت اولی و نمیدونستم چی به سرم میخواد بیاد ولی الان دقیقا میدونم لحظه به لحظش چطوره و از الان کابوس زایمانو دارم نیازمند یاری شما هستم دلداری بدین و از زایمان دومتون بگین که چقدر راحتره؟؟چند ساعتدرد کشیدین

خدایا منو به آرزوی قلبیم برسون   
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز