زنگ زدم مامای خصوصیم که اون موقع ازم 450 گرفته بود اومد مادرای دیگه رو میدیدم که جیغ و ناله میکنن به خودم گفتم عجب شانسی دارم که من بی درد اومدم
تو نگو من از درد اصلی بیخبر بودم ماما اومد واسم سرم وصل کرد و یه آمپولی تو سرم زد تا ده دقیقه بعد دیدم دردام شروع شد بچه ها کل زایشگاه گذاشتم روی سرم چون من خیلی نازک نارنجی هستم و تحمل دردم کمه مامای کثافت هم کلی فحش و بدو بیراه بهم میگفت منم فقط درد میکشیدم و گریه میکردم تا ساعت 9 صبح که گفت سر بچه بیرونه بیا برو تخت زایمان واااااااای بچه ها خدا قسمت همه منتظرا بکنه وقتی بچه میاد بیرون از شکم مادر همه دردا رو فراموش میکنین این حرفم سعار نیست بخدا واقعیته
پسرم که دنیا اومد شکمم خالی شد و دردام رفتن انگار همش خواب بود همش دروغ بود و داشتم فیلم بازی میکردم
خلاصه بچه ها الان پسرم 3سال و نیمشه و برای دومی اقدام کردم
اینم از زایمان من امیدوارم تجربه من به درد بقیه بخوره