رابطه من با شوهرم خیییییلی خوبه. یه پسردوساله هم دارم. میتونم بگم هیچ مشکل جدی باهم نداریم. از نظر روحی خیلی کمکمه. کلا خیلی هوامو داره.
24 فروردین سر یه موضوعی با بابام بحثش شد. توهینی پیش نیومد اما اختلاف نظرداشتن. ما اون روز ناهار خونه بابام اینا بودیم. کلا هر پنجشنبه ناهر اونجایبم.
اون روز بابام بر خلاف همیشه غذاشو نصفه خورد و رفت تو اتاقش.
شوهرم خیییییلی ازین حرکت ناراحت شد. ما اون روز زود برگشتیم خونه و شوهرم گفت من دیگه خونه بابات نمیام. خلاصه من خیلی حالم بد شد و گریه کردم. فقط به خازر من شوهرم فردا بعداز ظهر عصر رفت خونه بابام اینا. یه نیم ساعتی هم نشستو به بابامم گفت که از من به دل نگیر و ما دوستت داریم. اگه ح فی هم میزنم منظور بدی ندارم.
پنجشنبه بعدیشم رفتیم خونه بابام اینا چون جز ما مهمون دیگه هم داشتن جو سنگین نبود.
دیگه نرفتیم تا امشب.
بابام اصلا همکلام نشد با شوهرم. همش تلویزبون نگاه میکرد. ما هم زود برگشتیم.شوهرمم گفت ازین به بعد دیر به دیر خونه بابات اینا میرم.
گفت من به خاطر تو غرورمو ززر پا گذاشتم توام منو تحت فشار نذار. تو خودت برو هروقت خواستی اما من دیگه مقه قبل نمیرم. پنجشنبه ها هم کنسل کن.دیگه.
ازین موضوع خیلی ناراحتم. شما جای من بودین چیکار میکردین؟؟؟