2733
2734

 افسردگی پس از زایمان یکی از مشکلاتی است که بعضی از مادران به آن دچار می شوند. البته در مواردی دیده شده است که مادر در طول بارداری دچار افسردگی می شود. روزهای پس از زایمان برای شما چگونه بود. با ما به اشتراک بگذارید

بعد از زایمان دچار افسردگی خفیف شدم که تقریبا دو ماه طول کشید. البته فکر کنم یک دلیلش این بود که شوهرم ماموریت داشت و فقط اخر هفنه ها میتونست پیشم باشه. فکر میکنم حضور همسر خیلی مهمه و اگر بود شاید اینجوری نمیشد. همش دوست داشتم گریه کنم و سریع از هر چیزی گریم میگرفت. البته مشکلات بعد از زایمان هم داشتم. مثلا عفونت واژن که خیلی درد داشت و با اینکه شیر میدادم و نمیتونستم هر داروئی مصرف کنم به سختی و دیر خوب شد. و یک بار هم سینم عفونت کرد که اونم بسیار دردناک بود و خب بخاطر همه اینها و بخیه های سزارین نزدیک دو ماه مداوم چندین مدل آنتی بیوتیک مصرف کردم که فکر مینم خودش موجب ضعف جسمی و روحی میشه.همش فکر میکردم نمیتونم کامل به بچه رسیدگی کنم. وزنم هم زیاد شده بود و کلا خیلی بد بوددددددددددددددددددددددد. ولی خدا رو شکر بعد از دو ماهگی دیگه بهتر شدم و هر روز همه چی بهتر شد به لطف خدا.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

تو بارداری همسرم اصلا براش جالب نبود که تکون های بچه رو با دستش حس کنه، اما بعد از به دنیا اومدن دخترم، موقعی که من سزارین کرده بودم و درد داشتم، مدام مشغول دخترم بود، یا شاید هم من اینطور فکر میکردم...ازش خیلی دلخور بودم و واقعا حس میکردم یک موجود اضافی هستم، رفتارم بد شده بود و همسرم هم متعاقبا همینطور. اما بعد از دوماه یهو به یک تاپیکی برخوردم به نام "چگونه ظرافت زنانه داشته باشیم؟؟" هر شب سه صفحه از این تاپیک رو میخوندم و معجزه رو تو خودم حس میکردم، وقتی رفتارهای خودم رو تغییر دادم، دیدم همسرم هم خییییلی خیلی بیشتر از قبل من رو دوست داره.کاملا رفتارهاش عوض شده بود و من غرق در شادی بودم...تازه اون موقع بود که فهمیدم، چون تو بارداری از لحاظ روحی حساس شده بودو انتظار داشتم همه رعایتم رو بکنن، بعد از بارداری هم این حالت در من مونده! هنوز هم بعد از یک سال و نیم، اثرات اون تاپیک در من هست و واقعا ممنونم از خانم هایی که اومدن و این تاپیک رو زنده نگه داشتن. زندگی من رو نجات داد...
برای همکاری در فروش در واتسپ به این شماره پیغام بدهید:09353525425                          
2731
یکی از آشناهای ما بعد زایمان افسردگی بسیار شدیدی گرفتتتتتتتتتتتت.طوری که برای بچه اش و خودش پرستار گرفتن.همسرش هم بیچاره تا جایی که تونست مواظبش بود ولی افسردگیش به حدی حاد شده بود که ... نصفه شب تو حموم خودشو آتیش زد ... یکی از دوستام هم همین طور افسردگی شدید داست،البته اون بیشتر به خاطر رفتارهای همسرش اینطوری شد.همسرش خیلی بدجنس بود و بعد هم طلاقش داد... خیلی از افسردگی بعد زایمان میترسم بای همین از الان دارم رو روحیه خودم کار میکنم. هیچکی جز خودمون نمیتونه بهمون کمک کنه.
سلام به مادرم ... اولین وطن ... آخرین تبعیدگاه
من هم داشتم . کلا دوران بسیار بدی بود . تا سه ماهگی ادامه داشت و بعد خوب شد . همش استرس داشتم . گریه میکردم وبه همسرم میگفتم پشیمون شدم . اصلا یه حال عجیبی بود . الان پسرم 18 ماهشه و عاشقشم . شاید یکی از دلایلش کم خوابی وحشتناکی بود که غیر قابل اجتنابه . یکی هم شخصیت خود آدمه . من به شدت آدم پر شر و شور و اجتماعی هستم و کارم رو هم خیلی دوست داشتم و این محدودیت بچه داری آدمو حسابی گرفتار میکنه . بچمم دی به دنیا اومده بود و خود فصل هم کلا افسردگی آوره . ولی توصیه من به مامانهای جدید اینکه واقعا این حالتا رو جدی نگیرین . این دوران گذراست و برای همه سخته . همش به خودتون بگید بچه که همین قدری میمونه .و به شیرینیای بچه فکر کنید .
از وقتی مامان شدم میفهمم مامان چه زحمتی کشیده . مامان عاشقتم .
منم افسردگی گرفته بودم . پسرم سینه مو نگرفت و تا 8 ماهگی شب و روز در حال شیر دوشیدن بودم که دیگه شیرم خشک شد. خیلی اذیت شدم سر این قضیه . هیکلم هم خیلی ناجور بود و بیشتر اعصابم خرد شده بود. نمیخواستم دارو مصرف کنم برای همین ورزش رو شروع کردم . واقعا عالی بود. هر کس افسردگی داره بعد از زایمان , بایددددد ورزش کنه , ورزشی که حسابی نشاط بده بهش. من نتیجه گرفتم و الان خوشحالم که با ورزش تونستم به افسردگیم غلبه کنم
من هم داشتم. اینقدر حساس و زودرنج شده بودم که همیشه حس می کردم از شدت عصبی بودن دارم دیوونه می شم. همسرم خییییلی بهم کمک می کرد ولی من مرتب بهش ایراد می گرفتم و غر می زدم تا اینکه رفتم کلاس ورزش. اونجا احساسم رو عوض کرد و هروقت برمی گشتم تا چند روز حس می کردم که انرژی فوق العاده ای پیدا کردم و دوست دارم از زندگی و بچه ام لذت ببرم. من با مامان دانیال موافقم که هرکس این مشکل رو پیدا می کنه باید بره ورزش، خیلی خیلی کمک کننده است.
خدایا متشکرم
2738
من هم این افسردگی لعنتی رو تجربه کردم خالم خیلی بد بود همش احساس پشییمانی داشتم گریه میکردم و....... اصلا دوست ندارم یادم بیادچه جوری بودم خوشبختانه همسرم همیشه و در همه حال حمایتم میکنه .پسرم17روزه بود که رفتم پیش روانپزشک وبا مصرف دارو چند روز بعد حالم خوب خوب بود وتازه ازلذت بچم لبریز شدم.
گل پسرمن ۸ سالشه خداجونم ازالان دعا میکنم یک عروس خوب و نجیب و پاکدامن نصیبم کنی امین😉😉😉
دختر من الان 10 ماهشه.منم حالت افسردگی رو داشتم.اتفاقا قبل از زایمان هم تلاشم بر این بود که دچار این مسئله نشم اما چند تا مورد باعث شد کم بیارم....یکی اینکه همسرم اونجوری که باید و شاید به من اهمیت نمیداد.خیلی دست تنها بودم و 3 ماه اول بچه ام تا صبح گریه میکرد و خواب نداشتم و این حالم رو بد کرده بود.مورد بعدی دوری از خانواده ام بود که اونا هم پیشم نبودن و حس میکردم نباید دور از خانواده ام ازدواج میکردم.در کل اگه همسری همراه داشته باشین کمتر دچار این مشکل میشین
واسه دختر اول من تا یک سال افسردگی زایمان داشتم مهمترین دلیلش هم اینه که مادرم فوت کرده و پیشم نیست مشکلات ناشی از خریدن خونه و اینکه شوهرم به خاطر شغلش 4 روز خونه نیست....وزنم اضافه شده بود و شیر هم نداشتم و دخترم شیرخشکی شد... از یک سالگی به بعد دخترم رو به بهتر شدن کردم که سر دو سالگی دختر اولم...دوباره حامله شدم.اینبار بارداریم بد بود..زایمان بسیار بدتر..دختر هم حسابی بداخلاق و نق نقو..تازه اومده بودیم شهر غریب هیچکس پیشم نبود اصلا هم امکان خارج شدن از خونه را نداشتم..روزها فقط در و دیوار خونه را می دیدم...هنوز هم افسردگی را دارم..اما کنترلش کردم...اما روزی که دیگه تنهایی و شیطنت بچه ها حسابی فشار بیاره..به تمام معنی کلمه دیوونه میشم و واسه اینگه به بچه ها آسیب نزنم می رم توی حموم یا گریه می کنم یا خودمو می زنم
بهترین جای جهان،فرصت آغوش توست
من نگرفتم دلیل اصلیش هم این بود که 20 روز قبل از بدنیا اومدن دخترم همسرم بیکار شد ومن تیر ماه زایمان کردم و تا ابان ماه خونه پدرم بودیم و همسرم به صورت پاره وقت میرفت سرکار و این باعث شد من دچارش نشم
یازده هفته و دو روز ..........
برای بچه اولم شدید افسرده بودم.همش هم تقصیر خونواده شوهرمه.وبدتر اینکه کسی هم اهمیت نمی داد.بعد ازدواج خونه برادرشوهرم بودیم من بچه نمی خواستم ولی خونواده شوهرم تحریکش می کردن که بگو بچه می خوام واین دحالی بود که مافقط یک هفته از ازدواجمون میگذشت .به اصراراونا 1ماه بعد ازدواج ناخواسته حامله شدم وازهمون روز اول بارداری مریض وافسرده شدم تااین که توماه 7حاملگیم خودشون برگشتن تو خونه هاشون وما آواره شدیم.وسایلم رو توی اتاق اونا گذاشته بودم وخودم تو یه اتاق دود زده وسیاه خونه مادرشوهرم.ساعت5صبح بیدارمیشدم ظرفامومیشستم نهارمو آماده می کردم.که بامادرشوهرم روبرو نشم نق زدناش شروع بشه.ساعت12شب کهنه های بچه رو میشستم.ولی ول بکن نبودن.گاهی میومد تو سرمای زمستون دراتاق رو باز می کرد ومینشست که من گرممه.یکی نیست بگه گرمته بایدبیای خونه مابایه بچه3ماهه؟شوهرم طرف خونوادش بودمی گفت تو روبچه رو بنداز تومحلش نذار.تو گذشت کن.دیگه داغون بودم رفتم3ماه خونه بابام که طلاقمو بگیرم.دیدم بچم گناه داره به خاطربچم ازخودم گذشتم.افسردگیم روز به روز بدتر میشد.گاهی به خودکشی وراههای انجامش فکرمی کردم. اما باز دلم برابچم سوخت.بااین شرایط افسرگیم خوب که نشو هیچ بدتر وبدتر شدم تا 6سال بعدش که بازحامله شدم این دفعه خواسته خودم بودوباتولدم دومین بچه ام افسردگیم کامل از بین رفت.خداروشکر خیلی شرایطم بهتره.سعی کردم باکسایی که باعث ناراحتیم میشن رفت وآمد نکنم. برعکس کارایی که باعث انرژی گرفتن وبهترشدن روحیم میشن رو انجام بدم. امیدوارم هیچ کس روزای تلخ وبدی روکه من تجربه کردم نبینه.
سلام الان که دارم مینوسیم پسرم یکساله شده. منم افسردگی رو تجربه کردم و میتونم بگم از سخترین تجربیات زندگیم بود. به خاطر دوتا سقط پی در پی بارداری پرریسک رو داشتم زایمانم خوب بود.بعدش تا دوماه تقریبا افسردگی در حد عرفی رو داشتم که دکتر گفت معمولا با اولین پریود حالت خیلی بهتر میشه. مدام گریه میکردم و اصلا در مورد اینکه بتونم بچه رو نگه دارم اعتماد به نفس نداشتم احساس میکردم بقیه خیلی برام کم گذاشتن و کمکم نمیکنن. تقریبا این دوماه رو با همسرم به تنهایی بچه رو ترو خشک کردیم. یکی از مشکلات اصلیم این بود که پسرم سینه منو نگرفت و من مجبور شدم شیر بدوشم و کنارش شیرخشک بدم. سر دوماه پریود شدم و حالم بهتر شد که یکدفعه سر و کله آلرژی پسرم پیدا شد. بچه ام افتاد بیمارستان و 15 روز بستری شد هر بلایی که خواستن سرش اوردن و بالاخره هم گفتن آلرژی داره و باید شیر خشک مخصوص بخوره. خدا میدونه چه صحنه هایی تو بیمارستان دیدم نمیزاشتن به بچه ام شیر بدم یه هفته فقط سرم بهش وصل بود. برای شیر خودشو هلاک میکرد و من فقط گریه میکردم.مدام آزمایش و رگ گیری و آب نخاع کشیدن و .... بماند بالاخره گذشت. به توصیه دکتر خودش قرار شد پیش یه دکتر آلرژی هم ببریم و تحت نظر اونم باشه. دکتر معروف. فقط خدا ببخشدش من که هنوز نتونستم بدون هیچ مشکلی و دادن آزمایشی با یه معاینه گفت خانم بچه شما سندروم داره و نرمال نیست چطور تا به حال اینهمه دکتر بچه رو دیدن و متوجه نشدن!!!!!!!!! و به شدت هم اصرار داشت که بگه تشخیصش درسته. آلرژی کوچکترین مشکل بچه شماست و باید حالا حالاها برای این بچه برید و بیاین و کار درمان بگیرید و گفتار درمان بگیرید اصلا این بچه رشد نمیکنه و خلاصه هر چی بود و نبود بدون در نظر گرفتن حال ما به من و شوهرم گفت.حالا شما فکر کنید بچه سالم من که به خاطر این بیمارستان رفتن ها به اون روز افتاده بود رو سندروم دار تشخیص داد اونم یه دکتر معروف که من خیلی قبولش داشتم.از همون تاریخ من دیگه فاتحه ام خونده شد و شدم یه بیمار روانی . فرداش بچه ام رو بردن صد تا دکتر دیگه که همه صرفا به خاطر اسم نبوی مجبور شدن کلی آزمایش دادن و بعدش به شدت نظر ایشون رو رد کردن.دوباره بعد از 3 هفته مجددا همون مشکل الرژی ایجاد شد و 8 روز دیگه افتاد بیمارستان. بچه ام جلوی چشمم آّب شده بود. و من درونن باور کرده بودم بچه ام مشکل داره. هر چی هم بقیه و دکترا میگفتن ولی من تو
خدایا امانت زیبایت را به من ببخش. آمین
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز