خونواده ی پدرم اینا، کلا زبونی فقط خوبن اما باطنی مثمار نیشت میزنن، خصوصا مادربزرگم... چن شب پیش خونشون بودم ک بابامم اومد ، مادربزرگم و عمم و عموهام با منوبابام تو اشپزخونه بودیم و بعدش من سینی چای کروی زمین بود خاستم ببرم بشورم برگردونم ک باز چای بریزم، ک مادربزرگم انگاری منتظر بهونه بود خیلی تند گفنمیخواد لازم نکرده ببری بشوری کارت نباشع ، عمم ام داشت میدید مادرش داره زور میگه هیچی نمیگف.. منم دیگ دیدم اون محیط برام سمی هست بدون خدافظی اومدم خونه خودمون .
دیگ از اون شب ن زنگی بم زدن ن چیزی ، اصلا انگار. غریبه ایم باهم ، بخدا انگاری منتظر بهونه بودن کدیگ نرم خونشون
منم از اون شب دیگ نرفتم
چقد بعضیا دل سنگن واقعا🤦🏼♀️