2581
2640

سلام دوستان امیدوارم که حالتون خوب باشه من حقیقتش چند روزیه اصلا حالم خوب نبودو دلتنگ بودم و تصمیم گرفتم داستان زندگیمو از اولین باری که چشم باز کردم تا همین لحظه براتون بنویسم به تمام مقدسات قسم که حتی یک کلمش پیش و پس نشده و عبن اتفاقاتیه که افتاده برام

خیلی وقت گذاشتم واسه نوشتنش لطفا گزازش نزنید اخه واقعا به دعا و نظراتتون نیاز دارم هستین شروع کنم؟! 😔در اخر عکسمونو کنار هم میزارم تا ببینید چه خانواده شادی بودیم یروزی و چطور پرپرمون کردن😭

میگن هیشکی بعد هیشکی نمرده...من نمردم ولی دیـــوونــه کـه شدمــ😔💔😢من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود... دلتنگ بابایی💔

لایک

 🇯🇴.   اگه به من توهین کردی و از من پیامی دریافت نکردی بدون برام فاقد اهمیتی! خوشبختانه اونقدر برای خودم ارزش قائلم که آرامشم رو فدای بذله گویی هات نکنم! اینجام برای بعضی ها محل خالی کردن عقده هاشونه! 

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

2603

داستان من از وقتی شروع میشه که  فقط پنج یا شش سالم بود یعنی از همون وقتی که چشم وا کردم ما توی یه خونه ی خیلی بزرگ ۲۰۰ متری زندگی میکردیم...اون خونه واسه خانواده ی چهار نفره ی ما زیادی بزرگ بود... نقشه ی خونه مستطیل  مثل یک راهروی دور و دراز بود...هرجای اون خونه پر از عکسا و خاطراتمون بود از حیاتش گرفته تا زیر زمینش...حتی طبقه دوم خونه خالی بود و منو خاهرم اکثرا اونجا بازی میکردیمو شده بود خونه ی جدامون...خونه ای که هم بدترین خاطراتم توش رقم خوردو هم بهترین...من بودمو مادر پدرمو خاهرم که چهار سال از من بزرگتر بود و من دومین دختر خانواده ای بودم که طرف پدریم بشدت پسر دوست بود... و شاید پدرم تمام ارزوش این بود من پسر باشم تا شاید کمی خانوادش از اذیتاشون کم کنن اما شدم دختری که بخاطرش از تمام خانوادش سرکوفت خورد...(این افکار خانوادش بود نه پدر عزیزم😢)

مادرم بخاطر تنشا و بلاهایی که خانوادش به مرور افسرده شده بود و پدرمم اصلا حال خوبی نداشت... خانواده ی پدرم جز درد و رنج و تباه کردن جوونیشون هیچی بهشون نداده بودن... ادمایی که پدرمو به مرز اعتیاد و مادرمو توی اون سن کم شکسته و پیر کرده بودن... از وقتی یادمه هیچ محبتو عاطفه ای از طرفشون نه به بابام نه به خودمو خانوادم ندیدم...بابام بخاطر مرگ باباش که مخالف سرسخت وجود مادرم بود حالش از قبل هم داغون تر بود...من یه دختر بچه ی کوچیک و فارق از همه ی این دردو رنجا بودم اما خودم نمیدونستم درد من شاید از پدرو مادرمم بدتر بود... منی که کل بچگیم توی یکی از همون اتاقا توسط نزدیکترین ادم زندگیم بهم تعرض میشد... اون ادم دایی من بود... مادرو پدر بیچارم حتی فکرشم نمیکردن که چه بلایی سرم داره میاد چون درگیر مشکلات خودشون بودن و منی که هیچی نمیدونستم به این سکوت تلخ ادامه دادم... و اون با بی رحمی تمام به این کار کثیف ادامه میداد...بدون هیچ وجدانی هیچی!!!(بحث تجاوز رو باز نمیکنم که مشکلی برا تاپیک پیش نیاد فقط بدونید که این اتفاق افتاده هرچند فقط در حد لمس ولی خیلی مراقب کوچولو هاتون باشین😔ادم از عزیزترینشم ضربه میخوره) اما این فقط گوشه ای از درد های من بود و نمیتونم به قطع بگم بزرگترینو تنها دردم...اینم فقط زخمی بود روی زخمای دیگم...چیزی که توی اون عالم بچگی نمیفهمیدمش اما هرچی بزرگتر شدم اسیبشو بیشتر درک کردم...

میگن هیشکی بعد هیشکی نمرده...من نمردم ولی دیـــوونــه کـه شدمــ😔💔😢من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود... دلتنگ بابایی💔
2456
2604
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2545
2530
2658