داستان من از وقتی شروع میشه که فقط پنج یا شش سالم بود یعنی از همون وقتی که چشم وا کردم ما توی یه خونه ی خیلی بزرگ ۲۰۰ متری زندگی میکردیم...اون خونه واسه خانواده ی چهار نفره ی ما زیادی بزرگ بود... نقشه ی خونه مستطیل مثل یک راهروی دور و دراز بود...هرجای اون خونه پر از عکسا و خاطراتمون بود از حیاتش گرفته تا زیر زمینش...حتی طبقه دوم خونه خالی بود و منو خاهرم اکثرا اونجا بازی میکردیمو شده بود خونه ی جدامون...خونه ای که هم بدترین خاطراتم توش رقم خوردو هم بهترین...من بودمو مادر پدرمو خاهرم که چهار سال از من بزرگتر بود و من دومین دختر خانواده ای بودم که طرف پدریم بشدت پسر دوست بود... و شاید پدرم تمام ارزوش این بود من پسر باشم تا شاید کمی خانوادش از اذیتاشون کم کنن اما شدم دختری که بخاطرش از تمام خانوادش سرکوفت خورد...(این افکار خانوادش بود نه پدر عزیزم😢)
مادرم بخاطر تنشا و بلاهایی که خانوادش به مرور افسرده شده بود و پدرمم اصلا حال خوبی نداشت... خانواده ی پدرم جز درد و رنج و تباه کردن جوونیشون هیچی بهشون نداده بودن... ادمایی که پدرمو به مرز اعتیاد و مادرمو توی اون سن کم شکسته و پیر کرده بودن... از وقتی یادمه هیچ محبتو عاطفه ای از طرفشون نه به بابام نه به خودمو خانوادم ندیدم...بابام بخاطر مرگ باباش که مخالف سرسخت وجود مادرم بود حالش از قبل هم داغون تر بود...من یه دختر بچه ی کوچیک و فارق از همه ی این دردو رنجا بودم اما خودم نمیدونستم درد من شاید از پدرو مادرمم بدتر بود... منی که کل بچگیم توی یکی از همون اتاقا توسط نزدیکترین ادم زندگیم بهم تعرض میشد... اون ادم دایی من بود... مادرو پدر بیچارم حتی فکرشم نمیکردن که چه بلایی سرم داره میاد چون درگیر مشکلات خودشون بودن و منی که هیچی نمیدونستم به این سکوت تلخ ادامه دادم... و اون با بی رحمی تمام به این کار کثیف ادامه میداد...بدون هیچ وجدانی هیچی!!!(بحث تجاوز رو باز نمیکنم که مشکلی برا تاپیک پیش نیاد فقط بدونید که این اتفاق افتاده هرچند فقط در حد لمس ولی خیلی مراقب کوچولو هاتون باشین😔ادم از عزیزترینشم ضربه میخوره) اما این فقط گوشه ای از درد های من بود و نمیتونم به قطع بگم بزرگترینو تنها دردم...اینم فقط زخمی بود روی زخمای دیگم...چیزی که توی اون عالم بچگی نمیفهمیدمش اما هرچی بزرگتر شدم اسیبشو بیشتر درک کردم...