من مشکلات خیلی زیادی توی زندگیم دارم اما این یکی واقعا داره به مرز جنون میبرتم
مشکلم مامانمه داره دیوونم میکنه .مشکل من اینه مامانم کل زندگیمون وقف مادربزرگم(پدربزرگم ۴ ماهه فوت شده)کرده .هر روز میره اونجا اون ساعت هایی که اونجاست که هیچی بعد که میاد با کوه افسردگی میاد و وقتیی هم خونه اس همش اونا زنگ میزنن و دستور میدن فلان کار رو کن و بعد که مامانم خونه اس درگیر کارهای اداری اوناس خواهر برادر زیاد داره اما برای هر کدوم یه دلیل میاره که نشون بده فقط خودش هست میگه یکی دوره یکی بجه داره و فلان .تازه هم بازنشسته شده توقع مادربزرگم فوق العاده زیاد شده و همش دلش میخواد مامانم نوکریشون کنه نه چیزی بخوره و فقط کار کنه براشون .دلم برای مامانم کبابه .مامان من به خاطر درد هایی که داره نمیتونه کارهای خونمون کامل بکنه بعد میره اونجا مثل یه کلفت میشوره میسازه دیدم زمانی که میره حتی یه لحظه هم نمیشینه .وقتی هم خونه هست همش حرف اوناس .وقتی میخوایم جایی بریم همش حرف اوناس زندگی مون شده کلا اونا .دارم دیوونه میشم دلم میخواد روزهایی که خودم خونه هستم فقط با مامان و بابام خوش بگذرونم نه وقتی نیم ساعت دیر بیدار میشم مامانم بدون خبر بره خونه اونا. دلم میخواد با مامانم بدون جنگ و خشونت حرف بزنم ولی نمیشه .من تک فرزندم هیچ کس دیگه ای هم برای تفریح و درد دل ندارم دلم میخواد با مامانم باشم .روزهای آخر کنکورم آنقدر مامانم درگیر اونا بود اعصاب نزاشت برای من و باعث شد از کارم عقب بیفتم
چی کار کنم
وقت مشاوره گرفتم خودم برم حرف بزنم اما تا چند روز دیگه که وقتشه دق میکنم شما راه حل بدین