خسته شدم، از این همه کابوس، از این همه فکر، از این همه دردی که تو دلم مونده و فکری که مدام دنبال یه مشکل جدید میگرده واسه ناراحت شدن، خسته شدم از این که همه بهت بگت افسردگی داری بهت روانشناس معرفی کنن اما تو با خودتم نمیتونی حرف بزنی چه برسه یکی دیگه، دیگه خسته شدم از تظاهر به این که چیزیم نیست، دلم شادی میخواد آرامش میخواد،دلم یه دنیا گریه میخواد....
من توام یا تو منی ؟با این تفاوت که من دلم میخواد یه روانشناس خیلی خوب باشه و بدون این که به هزینه اش فکر کنم برم پیشش حرف بزنم داد زدم ،فریاد زدم من حالم خوب نیست تهش میگن برو روانشناس کجا برم با کدوم پول برم یا بچه چند ماهه رو کی نگه داره برم رو کسی نمیگه!انتظار دارند از یکی که حالش خوب نیست بشینه بگرده راه حل اینا رو پیدا کنه!
من توام یا تو منی ؟با این تفاوت که من دلم میخواد یه روانشناس خیلی خوب باشه و بدون این که به هزینه اش ...
منم دوست دارم برم پییش روانشناس یا هرکی که درکم کنه، ولی تهش که چی، خودت تنها اجازه نداری بری (ازنظر پدرمادرم من پنجاه سالمم بشه چون ازدواج نکردم هیچجا نمیتونم برم) ماهم صبحا خودمون کارداریم بعد از ظهرا هم میریم سرکارمون شبم خسته ایم... من الان حدود بیست سالمه ولی واقعا اینقدر از درون افسرده و شکسته شدم که همش درحال دلم میخواد مثل یه کوزه که بزنن زمین بشکنه و اب هاش بریزه منم یکی میکوبوندم زمین تا هرچی دلم میخواد گریه کنم ولی الان مصداق بارز این شعرم: خنده برلب میزنم تا کس نداند راز من، ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت....