دیشب عروسی یکی از فامیل درجه یک بود چقد هزینه ارایش و لباس کردم ولی کارم شده بود فقط گشتن تو جمع مهمونها و استرس این که کسی خدا ناکرده غذا بهش نرسه یا شیرینی موقع شام دادن حتی غذای خودمو دادم مهمونها کلا چک میکردم به کی غذا رسیده مبادا آبروی صاحب جشن نره جشن تو حیاط خونه عروس بود خیلی شلوغ هم بود ولی حالا که جشن تموم شده یادم اومد که نه عکس تکی گرفتم نه با عروس و داماد .از دیروز تا حالا تو اتاق نشستم و دارم خود خوری میکنم .چرا اینجوری شدم فکر نمیکردم سنم از چهل که رفت بالا ایقد تغییر بکنم 😪
یه وقتایی برای بزرگ شدن باید زمین خورد، برای فهمیدن باید شکست خورد...یه وقتاییم برای خوشبخت شدن باید شانس آورد، شانس خود معجزهست.(درخواست هیچگونه دوستی پذیرفته نمیشود)
انقدر نزدیک بود که مواطب عدا بودی و خودت یادت رفت.من عروسی خواهرم اخرشب با همسرم کلی عکس گرفتیم.غذا هم با ارامش خوردم البته تالار بود پدیرایی با ما نبود.اینم لگم فقط مهمونای خودمون بودن طرف داماد زیاد بودن فردا شب عروسی تو خونشون بود تالار طرفیت نداشت