همسرم و من هشت ساله ازدواج کردیم
دعوا زیاد داشتیم .تا رسیده بود به هر روز دعوا
یه روز تو دعوا و ماجراهاش .که سر این بود شوهرم ناهار نمیاد خونه.با اینکه کار نداشتن ظهر و از خونه فراری بود
برادرش هم در جریان بود .گفت من برادرمو بهتر از تو می شناسم بنده محبت ه .محبت کن دیگه از خونه تکون نمی خوره
من اون لحظه خیلی ناراحت شدم حتی گفتم من خودم بلدم چی کار کنم و محبت می کنم و اینا
ولی من محبت نمی کردم که کنترل می کردم بیشتر
الان یه ماه بیشتره محبت م اندازه داره غر و گیر و چک هم نیست
بیشتر با محبت وابسته ش می کنم .جوری که همیشه به فکر م باشه .چند وقت هم هست ناهار اکثرا خونه هست .چون می دونه با روی خوش منتظرشم
اونم منو شناخته که وقتی من تو خودمم .به جا داد و هوار قبلا .الان یه بغل و محبت و یادآوری اینکه دوست نداره منو ناراحت ببینه .خیلی فایده داره
ولی فکر کنم دیر شناختیم همو .ولی همونم خوبه
خواستم بگم گاهی شاهکلید رو به رو ما هست و ما نمی بینیم .گاهی حتی دست دشمن ه.
مردی که من اگه جلو ش می مردم هم براش مهم نبود تو تاپیک ها م هست سر کلیه درد م که محل نداده بود .الان با یه سرماخوردگی من میگه سفره رو من جمع می کنم و ظرف بشوره .چون می دونه دیگه همراه با تشکر منه
یا اگه هزار سال هم گریه می کردم عین خیالش نبود .الان با بغض من گریه می کنه
این اعتماد من باعث شده همسرم بگه اعتماد تو باعث میشه که همیشه آدم درست باشم یا بگه که تازه راهمو کنارت پیدا کردم
اگه حس می کنی زندگی ت مثل قبلا من به بن بست خورده .شاهکلید و پیدا کن
یه فرصت بده به زندگیت
@دختراهوازی۶۷  
@moon_shadowww  
@vibi