2410
2553


سال 84 بود کنکور داده بودم و منتظر اعلام نتایج 

راستش درس درست و حسابی نخونده بودم و میدونستم جای خوبی قبول نمیشم 

ولی اصلانم برام مهم نبود 

اشناهامونو و فک فامیل خیلی روم زوم بودن تک دخترعلی اقا لابد پزشکی قبول میشه چون بهترین مدرسه و معلما رو واسش گرفتن 

راستش فشار مامانم روم خیلی زیاد بود خودش خیلی تلاش کرده بود و توی متاهلیش با داشتن بچه درسشو به سختی خونده بود 

مامانم دبیر بود و بابامم کارمند بابام تقریبا ادم سخت گیری بود و البته روی درس من حساسیت داشت 

چند بار به خاطر نمرهام که کم بود تنبه شده بودم 

تموم این استرس ها و فشارا منو به پرخوری عصبی رسوند 

یادمه بعد کلاسام یک کیک خامه ای چند کیلویی رو یواشکی میخریدمو دور از چشم خانواده میخوردم 

البته لج هم کرده بودم چون واقعا سمت درس نمیرفتم


منو تو کانون به اصرار مامانم ثبت نام کردن

 روزای جمعه ازمون صبح ها بدون خوندن مقدار مقرر پا میشدمو میرفتم سر جلسه سوالا رو میدیدمو هیچی یاد نداشتم

 اون زمان کارنامه ها رو چاپی به خودمون میدادن کلی وقت میزاشتم سرش تا بتونم با تیغ یکی دو رقم از رتبم کم کنم تا باز توی خونه داستان نشه

 اون زمان اضافه وزن شدیدی پیدا کرده بودم هنوزم وقتی عصبی میشم فقط باید شیرینی بخورم با قد 162 به وزن 78 رسیدم و چون فقط پاهام چاق شده بود به قول مامانم قیافم کارتونی شده بود یک دخترو تصور کن با بالاتنه استخونی و پاهای خیلی خیلی چاق

نمیدونم یادته از اون زمان یا نه دبیرستان دخترونه اجازه برداشتن ابرو سبیلا و اینا اصلا نمیدادن ینی به هیچ عنوان خودمو اصلا دوست نداشتم 

زنگ اخر توی مدرسه دبیرا اجازه میدادن واسه نماز بریم از کلاس بیرون با اینکه دوربین داشت تو حیاط مدرسه ولی همون زمان از فرصت استفاده میکردمو میرفتم پاساژ نزدیک مدرسه برای خودم لوازم ارایشی میخریدم

 ینی از مدرسه فرار میکردم 

سایه ابی مات فرمژه که داشتمو هر روزم میزدم حتی بچه ها میگفتن معاونمون بهم شک کرده که فرمژه ها ش مال خودشه یا نه


ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

داشتم میگفتم سایه خریدم ماتیک صورتی چند تا مداد و ریمل انگار دنیا رو بهم داده بودن

 با اینکه مامانم بهم قول داده بود دبیرستانم که تموم بشه برام میگیره همه چی ولی بازم طاقت نیاوردمو خودم خریدمشون اونا رو توی ضبط جا سازی کرده بودم 

به این صورت که باندای ضبط اون صفحه مشبک رویی رو پیچ هاشو باز کردمو درش اوردم تو اون فضای خالی اینا رو قایم میکردمو درشو میبستم هم اینا و هم نمرات کم امتحانامو 

که یک روز از بالای کمد صدای افتادنشون اومد سره سفره ناهار بودیم مامان بابام پا شدن ببینن چی شد که کاملا فهمیدن دخرشون چه گلی کاشته

قبل از خرید لوازم ارایش به قدری که بهشون علاقه داشتم با تراشیدن سر مداد رنگیام برای خودم یک پالت سایه رنگی درست کرده بودم یا با جمع کردن اسمارتیز رنگیا از قرمزش و قهوه ایش برای رژ بهره میبردم. آبی و سبزش سایه هام بودن صورتیشو میشد به گونه مالید و ....

2603

تو اون روزای سخت از نظر روحیه خودمو خیلی دست کم میدیدم خیلی خودمو زشت و نا فرم میدیدم

 برای خرید عید که میرفتیم هیچ وقت شلوار اندازم نبود بزرگترین سایزو می اوردن وای باید برای کمرش کلی از پارچه گرفته میشد کمر باریک و پاها تپل

  نزدیک کنکور بود 

یک روز عموم دعوتمون کرد ناهار رستوران

 خاطرم نیست دلیلش چی بود ولی یادمه سر میز متوجه توجهات بیش از حد پسر عموم شدم

راستش اصلا انتظار نداشتم با این هیکل و سیبیل و ابرو های پاچه بزی پسری بهم توجه کنه 

اولش گفتم شاید اشتباه میکنم ولی چشم ازم بر نمیداشت

مجید

6سالی ازم بزرگتر بود خودش مهندسی معدن میخوند استعدادش فوق العاده بود

 قد بلندی داشت و هیکلی بود صورت گرد و دماغ تراشیده معلوم بود موهای فرفری نازش تا چند سال دیگه میریزه چون کم پشت شده بودن 

میدونی وقتی خودت خودتو دوست نداشته باشی و یکی برای اولین بار نگاه عاشقانه بهت هدیه کنه چه لذتی داره

دختر عموم المیرا کنارم بود دو سه سالی بود پزشکی قبول شده بود

 بچه بودیم مادربزرگم میگفت شما دوتا ینی منو المیرا خیلی بهم شبیه هستیم ولی الن که نگاه میکردم هیچ شباهتی نمیدیدم اون پاهای لاغر و خوش اندام صورت سفید و چشمای درشت و مژه های برگشته البته که کاملا صورتشو اصلاح کرده بود و رژ لب قهوه ایش جذابیتش چندین برابر میکرد

المیرا با زیر چشم هیکل نافرم منو ورانداز میکرد و به اندام خودش میبالید 

باید بگم مجید یک برادر بزرگتر از خودش داشت به اسم حبیب اون مهندس کامپیوتر بود و واقعا پسر زبیاا و شیکی بود

 حبیب لباسای گرون قیمت میپوشید دخترا براش میمردن بزار بگم قیافش شبیه شهاب تیام بود 

با قد 185 و اندام فوق العاده البته تو دسشویی خونشون مداد چشم دیده بودمو کل فامیل میدونستیم حبیب یکم چشم و ابروهاشو سیاه میکنه

 یک بارم تو خیابون با دختر گرفته بودنشو برده بودنش پاسگاه 

عموم حاضر نشد بره بیارتش بیرون ولی بابا که عموی کوچیک حبیب بود و کلی باهاش صمیمی بود رفت و اوردش بیرون 

اون زمونا سال 80 اینا گرفته بودنش نمیدونم میدونی یا نه ولی دختر پسر رو با هم زیاد میگرفتن 

 المیرا ی عموم عاشق حبیب بود 

از اینکه بقیه بدونن هم عبایی نداشت بیشتر تو رستوران با حبیب میگفت و میخندید ولی حبیب مشغول عکس گرفتن از زن پسرخالش بود که به تازگی با هم نامزد کرده بودن

 این کار حبیب, المیرا رو عصبی میکرد و با چشام میدیدم چجوری گر گرفته و بر افروخته شده بود ولی تو اون هیاهو مدام زیر چشمی مجید میدم که خیره بود بهم 

اولش گفتم شاید به بدهیکلیم مات مبهوت مونده

 ولی بعد با تعارف بیش از حد واسه غذا و شوخی خنده و حرفای دلنشینش باهام شصتم خبر دار شد که

 بلههههه یک عشقی داره شکل میگیره

اون روز و اون نهار گذشت

 برگشتم خونه قبل رفتن با وسایل کیک پزی مامانم رولت خامه ایی برای خودم پخته بودم البته دور از چشم مامان و بابام چون اونا انتظار داشتن چند ماه قبل از کنکور رو بشینم به خوندن نه به خوردن

رولت و بعد از پختن گذاشتم توجا یخی مسافرتیمون و گذاشتم زیر تختم 

تا وقتی از رستوران برگشتم با خیال راحت بخورم

 حقیقتا نمیدونم عشق مجید منو به وجد اورد یا واقعا رولت خوشمزه بود برای بار اول می پختم از روی کتاب رزا ولی تا الان به خوشمزگی نون رولت اون سال نخوردم بی نهایت چسبید

اون روز برای اولین بار عشق یک مرد رو به خودم تجربه کردم

 در نهایت نا امیدی به خودم هیکلم شخصیتم و زندگیم

بهار 84

13 بدر 84 بود دختر خالم که یک سالی ازم بزرگتر بود بهم گفت اون روز سایه بخون دانشگاه قبول شی

 من الان تو دانشگاه کلی لذت میبرم 

از جمع های دوستانشون گفت از گروه عمران و اکیپ دختر پسرایی که میرفتن بیرون و کلی خاطرات هیجان انگیز دیگه 

ولی یک جملشو یادمه بخون سایه بخون دانشگاه قبول شی خیلی حال میده هر چی بگم کم گفتم

 سایه دانشگاه خیلی خیلی خوش میگذره...

تنها انگیزه من واسه اینکه محکم تر بچسبم به کنکورم همون حرفهای گلدیس بود

سال 84 تیر و کنکور سراسری

مامانم و بابام بیرون در منتظر من شبش گریه و استرس

روز کنکور

-چکار کردی

- خوب بود

- قبولی؟

- پزشکی رو نمیدونم

چند ماه بعدش بابا و مامان دنبال روز نامه اعلام نتایج تلفن زنگ زد حبیب بود

- عمو جان سایه پزشکی رو اورده

داشتم شاخ در میاوردم اصلا فکرشو نمیکردم اخه من ؟ چطور ممکنه وای خدا یا من من من

خوشحالی کل خونه رو برداشته بود

چند دیقه دوم نداشت زنگ دوم بازم حبیب بود

- عمو جان اشتباه دوستم گفته بود جغرافی اورده

جغرافیا دانشگاه فردوسی مشهد

بازم خوب بود البته میدونی وقتی اول بهت بگن پزشکی اوردی و بعد بهت بگن جغرافی خیلی تو ذوقت میخوره ولی من واقعا واقعا نخونده بودم

خدا رو شکر بلاخره تو شهر خودمم تا دانشگاهم راهی نبود میشد پیاده رفت

اولین کاری که کردم اصلاح صورت بود اون سبیلای چنگیزی لعنتی رو با بند زدم 

رنگ زیرش ینی پوستمو میگم با رنگ بقیه جاها فرق داشت رنگ زیرش سفید بود 

چقدرررر تغییر کرده بودم 

 نه که بگم خوشگل شدم ولی اصلا فرق اساسی داشت ادم خندش میگرفت

همون تابستون قبل دانشگاه میرفتم پیاده روی 78 خودم تونستم برسونمش به 63

 وقت شبا میرفتم دور پارک ملت یک دور میشد نیم ساعت اینم بدون اون زمان موبایل نیومده بود که بتونم اهنگ پلی کنم و وقت و زمان از سرم بپره

خیلی خوب بود همین که از خواب پا میشدمو نیازی نبود درس بخونم مدرسه برم اون صف لعنتی اون دبیرای خشک کنکور و خیلی چیزای دیگه

یاد کتابخونه دبیرستان افتادم که مولانا دستم میگرفتمو از پنجره کتابخونه به بیرون نگاه میکردمو میگفتم ای خدا کی بشه من مثل الانی ساعت 9 صبح روز شنبه تو مدرسه نباشم و مثل اون اقاهه بیرون برای خودم راحت و ازاد راه برم

 بلاخره مهر 84 شد وایی دختر عجب جایی دانشگاه ما رو بردن

یک ازمایشگاه کوچیک تو زیر زمین نمیدونم دانشکده علوم فردوسی رو دیدی یا نه خیلی طبقاتش و سالنهاش شبیه همه میری توش بیرون اومدنت با خدا ست از یک سالن به اون سالن مثل مثل همه میگی من الان اینجا بودم که پس را خروج کجاست

ازمایشگاهو میگفتم یک میز درازی اون وسط بود ما دخترا شبانه و روزانه وسط دور میز و اخر میزم چند تا پسر

 معلوم بود هممون با هم غریبی میکردیم حدود 50 نفری دختر بودیم که 10 نفرمون مانتویی بقیه همگی چادری و حدود 20 نفرم پسر

زیر چشمی پسرا رو نگا میکردم گاهی

- اییی بخشکی شانس چقددر داغونن پسرای ورودی ما

همشونو روی هم بزاری یک ادم درست و درمون در نمیاد که

اشکال نداره حالا گروه های دیگه هم هستن مهم نیست

همون روز اول با صمیمی ترین دوستم ثریا دوست شدم 

با مامانش که یک خانم قد کوتاه بود اومده بود ثبت نام بهترین دوست دوره لیسانسم موند و شد


ولی همچنان با اینکه وزنمو به 63 رسونده بودم ترکیب بدنم اذیتم میکرد

 میدونی بالا تنم و شکمو مخصوصا کمرم بی نهایت لاغر و استخوتی ولی پاهام به شدت چاق بود به قول خاله پری (خاله خبیث) فقط پاهم 63کیلو بود

 برای همین تو کلاسا یا ازمایشگاه کیف کولمو از پشتم جدا نمیکردم اون زمون هنوز جنیفرو اندامش رو زبونا نیفتاده بود و خیلی از داشتن اندامم راضی نبودم 

یک روز مامانم منو برد پیش دکتر تغذیه اریینی گفت اقای دکتر میخوام فقط پاهاش لاغر بشه اون گفت خانوم لاغری با رژیم که موضعی نمیشه همه جاهش با هم لاغر میشه

راستش همون روز اول از دکترش خوشم اومد اهل کروات و شیک و انچنانی و مشاوره هم بود

زیر نظر اون 63 رو تونستم به 52 برسونم با قد 162 یک اندام فوق العاده ای محسوب میشد

این دکتر بعد ها باهاش صمیمی تر شدم حتی برای مشاوره ازدواج رفتم پیشش و بهم گفت نکن نکن که این ادم مناسب تو نیس ولی خیال کردم نمیخواد ازدواج کنم تا با خودش دوست شم به حرف دکتر توجهی نکردم

 ولی راست گفته بود....

حالا یاد روزی افتادم که برای کنکور ازاد رفتم شاهرود اون زمان شهری رو ازاد میزدی باید میرفتی همون جا ازمونشم میدادی رفتم برای ازمون پزشکی

یادمه اونجا 78 کیلو بودم مدام نگاه به خانومای ترکمن با اون اندام ظریفشون و لباس بلندشون میکردم و ارزوی لاغر شدن داشتم

خب الان اندامم روی فرم اومده بود و به طبع از مد دخترای اون زمان ابروهامم شیطونی کرده بودم 

روزای اولی که کلاس داشتیم کنار ثریا میشستم تو کلاسای ما پسرا ردیف اخر میشستن و دخترا سه ردیف جلو یک پسری تو کلاسمون بود به اسم محمود پسر خوش قیافه ای نبود ولی هر جا منو ثریا میرفتیم دنبالمون میومد هر جاا ها

منم باد به غبغب انداخته بودم که بلههه پسرا رو دارم کم کم زخمی میکنم یکی یکی کشته مرده هام زیاد میشم

تو همین فکرا بودم که ثریا گفت این محمود خیلی بهم نگا میکنه و دنبالمه

تو دلم خندیدمو با خودم گفتم بیچاره نمیدونه دنبال منه یارو

ولی بعد گفتم نکنه داره راست میگه یک ازمایش هوشمندانه ای رو ترتیب دادم از پله ها که اومدیم بالا به ثریا گفتم تو برو تو کلاس من میرم دسشویی ولی به ثریا نگفتم منظورم چیه از این کار

میخواستم ببینم محمود پشت سر من میاد یا میره پی ثریا

که در کمال ناباوری دیدم رفت دنبال ثریا

و از اون موقع پشت دستمو داغ کردم تا پسری مستقیما به خودم ابراز علاقه نکرده خیال خام نکنم

رفتم یک شب خونه عموم که فهمیدم برای سمیه دختر عموم داره خاستگار میاد 

سمیه خواهر مجید و حبیب بود

 خودش دختر ارووم و حرف گوش کنی بود همزمان با من داشت لیسانس تغذیه میگرفت تو دانشگاه فردوسی و دانشکدش چند تا بالاتر از ما بود

 نمیدونم دانشگاه فردوسی رفتی یا نه مثل شهرک میمونه خیابون کشی داره چند باری هم رفته بودم دانشگاهش اون سال فوق لیسانس شم همون جا قبول شد 

من و خانوادم با خانواده عموم خیلی صمیمی بودیم 

نگاهها و محبت های عشق های مجید به من هر سری بیشتر و بیشتر میشد

 کار به جایی رسید که بزرگتر ها هم فهمیدن مامانم و بابام

 خب در ظاهر همه چیز خوب پیش میرفت مدام خونه عموم بودیم و اهنگ هایی یی که مجید از لب تابش برام میزاشت هنوز تو گوشمه

قسمتی از اهنگش اینه

دل منو تو بردی منو دیوونه کردی..

2637

چند تا مسافرت هم رفتیم با خانواده هامون و تو اون جاها هم نزدیک شدن مجید به من بیشتر و بیشتر ما رو بین عمه هام و عموم تابلو میکرد

 جوری که سر زبونا اوفتادیم

مجید فوق لیسانشو هم داشت تو گرایش نفت تموم میکرد و یکی دو ترم بورسیه شد کانادا 

و این جذابیتشو برای من صد چندان مرده بود

 به شدت چاق شده بود موهاشو همونطور که میشد حدس زد ریخته بود اما بازم نگاهای ممتدش بهم و عمق اونا رو هیچ زمان با پسر خوش هیکلی عوض نمیکردم به واسطه نزدیکی رشته من با رشته اون بهوونه گیر میاوردیم و با هم تنها یک گوشه صحبت میکردیم البته جلوی چشم خانوادهامون

اما اما 

همیشه وقتی همه چی داره رو روال پیش میره یک کلاغ سیاه سایشو میندازه رو خوشبتیت تا شیرینیشو زهر کنه 

و این کلاغ سیاه عصمت بود همسر حبیب..

همونسال 84 قبل دانشگام یادته گفتم حبیب داشت از زن پسر خالش عکس میگرفت و دختر عموم المیرا که پزشک بودو دوسش داشت داشت حرص میخورد

زن پسر خالش تو مهمونی نامزدیش حبیب با یک دختر به اسم عصمت اشنا میکنه که وضع اجتماعی درستی از نظر خانواده عموم نداشت عصمت

 و مخالف زیادی کردن مخصوصا بابام که با حبیب و خیلی دوست داشت 

مامان حبیب اصرار داشت اون با دختر عموم المیرا که عاشقش بود ازدواج کنه و مدام از زیبایی و پزشک بودن اون حرف میزد و البته پدر خیلی خیلی پولداری داره 

تو نیاوران تهران چند طبقه خونه و ویلا تو شمال خانواده اون عموی دیگه اصا ایران زندگی نمیکردن و دختر عموم به بهانه دیدن حبیب مدام میومد خونشون و البته که به حق دختر زیبایی بود اما حبیب قبول نکرد که نکرد گفت

 یا عصمت یا هیچکی ...

روزی که مامانم داشت میرفت با خانواده عموم شهرستان برای حبیب خواستگاری میگفت معلوم نیس عصمت چه دختر زیبا و همه چی تمومی هستش که حبیب المیرا رو کنار زده واسه این

بابامم که مخالفت زیادی با این وصلت داشت و اصلا تو جلسه شرکت نکرد

چند ماه بعد هممون دسته جمعی رفتیم شهرستان عصمت برای مراسم

 یک دختر بی نهایت لاغر با دهن بسیار بزرگ چشمای ریز و ابروهای تراشیده و مطابق مد اون زمان سربالا و نازک و با بی نهایت بی ادب با ما رفتار میکرد

 نمیدونم شاید فکر میکرد جذاب تر به نظر میرسه اما برای عروسیش حبیب ماشین ما رو گل زد

 و حتی اینه شمعدون مامانمو گرفتن برای سره جلسه عقدش 

ولی با این حال تو مراسمی که توی خونش گرفته بود توی حیاط صندلی چیده بود و اقوام داماد که ما میشدیم رفتیم اونجا عصمت در رو قفل کرد تا نتونیم بریم داخل واقعا هممون از این حجم از بی ادبی شکه بودیم تا اینکه حبیب سفره عقدشو ول کرد و در رو باز کرد و اومد سمت ما..

وقتی همه چیز رو روال پیش میره یک کلاغ سیاه سایشو میندازه روی خوشبختتیت تا شیرینشو به تلخی تبدیل کنه

 و این کلاغ سیاه عصمت بود..

عصمت زمانهایی که منو مجید با هم تنها میشدیم یا کنار هم منشستیم وسطمون میومد و به بهانه های مختلف مجید رو از من دور میکرد 

یک خواهر کوچیکتر از خودش داشت به نام فرح و میخواست هر جور شده وصلت اون ها رو با هم شکل بده 

توجههات مدام مجید به من اونو ازار میداد حتی زمان هایی که برای پیاده روی یا هر دور همی با عموم و مجید بر قرار میشد رو به دلیل اسباب کشی دارم مجید بیاد یا مهمونی داریم مجید پیش ما بمونه بهم میزد

 این اواخر کار به جاای رسیده بود که مجید و فرح رو با هم تنها میکرد تا بلکه بتونه خواهرش رو جاری خودش کنه

رفتارهای منفعلانه مجید منو ازار میداد 

حس میکردم نمیتونه جلوی خودش و شاید بازی ها و سرگرمی های عصمت و فرح مقاومت کنه

 مجیدی که برای دیدن من لحظه شماری میکرد و حتی برای بدرقه تا دم ماشینمون میومد حالا گرفتار لوندی خواهر زن داداشش شده بود

امان از این خواهر زن داداش هااا...

زمانی فهمیدم حدسیاتم در باره مجید درسته که یکی از خانم های سن بالای خانوادشون با صدای بلند و توی خیابون گفت ایشالاا مجیدم تو همین شهر خودموون دامادش کنیم

به مجید نگاهی انداختم و لبخند و گل افتادن گونه هاش نشون از رضایتش میداد 

من 19 سال سن داشتم و همچنان خودم رو همسر پسر عموم میدیدم

.

.


2604
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2545
2530
2602
داغ ترین های تاپیک های امروز