دیشب از یه چیزی ناراحت شدم گریه کردم زاناکس خوردم
.من و بچه تو پذیرایی خوابیدیم همسرم اتاق
نصف شب دیدم همسرم اومده تو آشپزخونه
چشام بستم
دوباره بااینکه خیلی خوابم میومد از خواب میپریدم سر وصدای عجیب می اومد
بار سوم دیدم بچه م غلت خورده رفته رو سرامیکا .دوباره نگاه کردم دیدم نه کنارمه
حس کردم پذیرایی ترسناکه .رفتم اتاق ب شوهرم گفتم تو اومدی آشپزخونه ؟گفت نه گفتم پس لابدتوهم زدم
بچه هم همون جا خواب بود .تو اتاق شوهرم راحت خوابیدم
تااین که صبح شوهرم بیدار شد بچه رو بغل کرده بود گفت پذیرایی پر گاز شده !