خانواده من روشنفکر بودن ..
یعنی حتی رل داشتم طوری نمیگفتن ! نمیدونم شاید میگن ها محدودیت خوبه .. ولی پدر و مادر من نکرد..
با اینکه بابام هییت علمی بود ولی گفت مشکلی نیست شب 10 ام میگفتم برم بیرون فقط میگفتم با دوستم اوکی میداد و شماره دوستمو فقط یاداشت میکرد..
من خیلی دوست اجتماعی داشتم چهه دختر چه پسر !
با اینکه 17 سالم بود اون زمان حتی من سیگار میکشیدم و مشروبم میخوردم ..ولی بابام نمیدونست !
یه روز من یه مهمونی دوستم بود با پسری اشنا شدم مثلا دوست اجتماعی. و.. هستیم !
منو به شیوه ای وایسته ام کرد و یا کاری کرد که توهم عاشقی کنم .. منم رابطه جنس برقرار کردم..
اون روز من حس خاصی نداشتم حتی وشبخت نبودم و حتی با بوسه هاش لذت نبردم ..
فهمیذم عاشق نیستم!
بابام فهمید همه چیو از مشروب تا رابطم ..
فقط روانشناس برد ..
من درحیت روانشناسی رفتم مغازه پسره رو شکستم..
با ذهترخالش دوست بودم گفتم امتحان نهایی تو کاری میکنم پاس بشی همشو افتاد ..
رفتم محل کار باباش غوغا بع پا کردم..
ولی فهمیدم که اختلال شخصیت مرزی دارم ..
یا بی اهمیت پدر منو اینکارو کرد و یا اون پسره