صبح داشت موکت اتاق رو جمع می کرد ،صدام کرد برم کمک
منم چایی دستم بود تا یه قلوب خوردم ،این ناراحت شد چرا دیر اومدی
رفتم کمک دیدم داره جمع می کنه ،کمکش کردم تموم شد
یکی از موکتها رو برد پارکینگ ،اونیکی رو اومدم کمک کنم خیلی سنگین بود صداش کردم بیا کمک کن داره از دستم می یوفته تو راه پله،اومد باعصبانیتداد زد به پدر و مادرمم فحش داد😔
دلم پر از غصه شده جوابشو ندادم ،دلم می خواست بگم پدر و مادر خودت گ .ه خوردن
ولی ترسیدم
چرا این ترسم تموم نمیشه ،بیچاره پدرم الان بیمارستانه 😔بیچاره خودم 😔