حالا من امشب باهاش تقریبا قهرم بزار تعریف کنم ببینم تو نظرت چیه
آشپزخونه من بیرونه تو حیاط
پذیرایی یه در داره رو به حیاط
هال هم باز یه در رو به حیاط
رفت و آمد من از در پذیرایی بع آشپزخونه راحتتر و نزدیکتره
امشب هم خیلی هوا سرد بود من چندبار اومدم و رفتم درو کامل نبستم باد سرد میومد
بعدش بلندشد در پذیرایی رو قفل کرد گفت از هال برو وبیا
اینجا من غرغر کردم
بعدش داشتم شام رو می کشیدم ظرف خورشت دستم بود اومدم در بلز کنم دیدم قفله گفت از اونور بیا
گفتم باااااززز کن الان خورشت میریزه (دستم پر بود)
گفت بع درک که بریزه 😤😤😡😡😡
از اونور اومدم تو ولی خیلی ناراحت شدم خیلی هم غر غر کردم
حتی شام هم ننشستم پیشش
می خام انقلاب کنم 😁