خودش که خوابه هرکس بیداره فکرمیکنه اون ادم داره توطعه میکنه مثلا دیشب مهمون داشتیم همه خواب بودن مهمونمون ازشهرستان اومدن ماتهرانیم شب خوابیدن منم وقتی همه خواب بودن ظرفاروخشک کردم اشپزخونه روکهنه کشیدم مرتب کردم رفتم خوابیدم تا دیدمن تازه اومدم بخوابم شک کردکه من رفتم پیش مردی که مهمونمون هستن خوابیدم واومدم باهام بدرفتاری کرد وگفت فکرنکن من خرم درحالی که خداشاهده من با ایمان وباحیاهستم خلاصه کلی جنگ ودعواکردیم الان دلم ازش سیاه شده چطورببخشمش؟
می دانی چی باعث شد اینهمه دوستت داشته باشم و از فکر کردن به تو دست بر ندارم؟! تو کودکِ غمگین و سرکوب شده ی درونم را از زیر آوار بیرون کشیدی، گرد و خاکش را تکاندی، بغلش گرفتی، تحسینش کردی و دوستش داشتی. تو زمانی از راه رسیدی که من نیاز داشتم حس کنم برای کسی، بیشتر از هرکسی اهمیت دارم.تو در موعد زخم های عمیق من رسیده بودی و برای کودک تنها و ترسیده ی درونم، پناه شدی و این منطقی ترین دلیلی ست که برای دوست داشتنت سراغ دارم.نرگس صرافیان طوفانتو قصهی ناتمام من هستی و پایانی برایم نداری................تو قشنگ ترین سهم من از دنیایی......بدترین حالتی که ممکنه برای یه آدم پیش بیاد اینه که همزمان هم احساسی باشه و هم منطقی، یعنی قلبش داره مچاله میشه ها، ولی مجبوره منطقی تصمیم بگیره، بعدش باید روزها و ماهها و حتی سالها بشینه به قلبش توضیح بده که اگه اون کارو نمیکردم بیشتر مچاله میشدی.اما مگه قلب حالیشه؟ وقتی دیگه صلحی نباشه بین عقل و قلبت، انگار لای منگنه ای، چون نه مغزت قلب داره، و نه قلبت مغز.
من عهد تو سخت سست میدانستم،بشکستن آن درست میدانستم این دشمنی،ای دوست که با من زجفا اخر کردی، نخست میدانستم. . .#مِهسَتی.گنجوی ای کسی که داری میخونی زندگیت پر از ارامش باشه❤️
می دانی چی باعث شد اینهمه دوستت داشته باشم و از فکر کردن به تو دست بر ندارم؟! تو کودکِ غمگین و سرکوب شده ی درونم را از زیر آوار بیرون کشیدی، گرد و خاکش را تکاندی، بغلش گرفتی، تحسینش کردی و دوستش داشتی. تو زمانی از راه رسیدی که من نیاز داشتم حس کنم برای کسی، بیشتر از هرکسی اهمیت دارم.تو در موعد زخم های عمیق من رسیده بودی و برای کودک تنها و ترسیده ی درونم، پناه شدی و این منطقی ترین دلیلی ست که برای دوست داشتنت سراغ دارم.نرگس صرافیان طوفانتو قصهی ناتمام من هستی و پایانی برایم نداری................تو قشنگ ترین سهم من از دنیایی......بدترین حالتی که ممکنه برای یه آدم پیش بیاد اینه که همزمان هم احساسی باشه و هم منطقی، یعنی قلبش داره مچاله میشه ها، ولی مجبوره منطقی تصمیم بگیره، بعدش باید روزها و ماهها و حتی سالها بشینه به قلبش توضیح بده که اگه اون کارو نمیکردم بیشتر مچاله میشدی.اما مگه قلب حالیشه؟ وقتی دیگه صلحی نباشه بین عقل و قلبت، انگار لای منگنه ای، چون نه مغزت قلب داره، و نه قلبت مغز.