سر سفزش بودیم یک هفته ی پیش بعد سه ماه رفته بودیم اونجا ..مسافر بودیم خونشون سه ساعت فاصله داره با ما..مرغ درست کرده بود مادرشوهرم.چون من یه تکه کوچیک گذاشته بودم برای خودم تمام شد شوهرم برامیه کوچولو دیگه میخواست مرغ بزاره بشقابم یهو برگشت مادرشوهرم گفت به پسرش که خودت بخور خودت بخور نریز دیگه ..هیچی نگفتم گفتم نمیخوام دیگه سیر شدم...شوهرم چیزی نگفت ینی هیچکس نگفت من احمقم مثل بدبختا به خوردنم ادامه دادم خاک ب سرم .الان کیه مسأله کوچیک پیش اومده برای من وشوهرم یاد اون هفته هم افتادم که چطوری مهمان نوازی کرد ..من خیلی ساده و بی شیله پیله همون چند لحظه بعد اینک این اتفاق افتاد همونجا سر سفره شوهرم گفت مثل خانم شیرزادی ....چطوری عزت گذاشت روی زنش .واقعهم هستم اگر مثل خانم شیرزاد نبودم جواب مادرشوهر حداقل با نخوردنم یا قهر میدادم