2454
2561
یکی بگه کی تو خونه خرابع ملکه رو تعقیب میکنه که تو تاریکی سگ گازش گرفت کی با تیر سگو زد  موسی ...

اره موسی بود

سر بذار روی تنم....صدای قلب نمیدهم!صد باز زنده شوم، باز نباشی جان میدهم...


بچه ها امروز بالاخره وسایل مونده جهیزیه امو خریدم!

کلش شد ۲ تومن منتها من ۲۵۰ دادم.. ۱ میلیون تخفیف داشت، بقیشو هم با اسنپ پی قسطی دادم.. بدون سود و چک و سفته!

حیف دیر اشنا شدم باش وگرنه کل وسایل مو قسطی میخریدم

لینکش رو میذارم به دردتون میخوره حتما


مرسی عزیزم😘

فدات😘

سلامتی خودمون🥂 که نه مخاطب بودیم نه خاص                   چه برسه به مخاطبخاص...                                                                                                                                جاده ی خوشبختی در دست تعمیره 🚫⚠️⛔️                            دور بزن برگرد این اسمش تقدیره ❌️⏳️                                                                                                                       تمام کوچه های شهر پر از فریاد تنهاییست                           شنیدم عابری میگفت که بغض شب تماشایییت                 بزن باران که محتاجم به لمس بودن این تب                    هم آغوشم بشو شاید فراموشش کنم یک شب
2564
بچه ها یه پارت قبل ۱۱ طبق قرارم گذاشتم براتون امشب بازم پارت داریم ولی تا یه ساعت دیگه یه دونه دژگش ...

یعنی امشب دیگه پارت نمیدین🫤💔

سر بذار روی تنم....صدای قلب نمیدهم!صد باز زنده شوم، باز نباشی جان میدهم...

دیار ولم کن کار دارم ..

دیار با اخم گفت : لادن حالش بده تو برو دیگه نمیبینی نباید به زن باردار اینجوری بگی؟

_دلاارم: اعععع الان خانمت شد عزیز ما شدیم اَخی باشه دارم برات دیار خان 

دیار ی نیشخند 

گفتم آقای پدر نیشت رو ببند زشته 

دیار ی اخمی کرد 

لادن داد و بیداد میکرد رفتم بگم چ مرگشه که دیدم بله بچه اش داره میاد 

سریع رفتم به دیار گفتم بدو بدو ماشین رو روشن کن گل پسرت داره میاد 

دیار هول کرده بود انگاری کاراش دست خودش نبود تو سرش داد زدم گفتم : دیاررر چته گفتم برو ماشین رو روشن کنن چرا داری خانه رو متر میکنی؟

دیار سریع رفت ماشین رو روشن کرد 

من رفتم لادن رو آماده کردم آروم آروم از پله ها اومد پایین

● دیار داد زد گفت: بدووو دیگهههه 

من با خنده گفتم : چشم آقای پدرر 

سوار ماشین شدیم دیار با گاز میرفت گفتم جاده رو مراقب باش سریع رفتیم از دیار امضا گرفتن دیار داد و بیداد میکرد میگفت یعنی چی این چ مسخره بازی من زنم رو از شما میخوااام 

رفتم جلو ی سیلی زدم بهش که به خودش بیاد 

دلارام: چ مرگتههه دیاااار امضا کن الان بچه میاااد 

دیار: دلارام دعا کن تو رو خدا میترسم 

رفتم جلو بغلش کردم گفتم :داداش گلم نگران نباش انشاالله چیزی نمیشه دکتر اومد لادن رو برد اتاق عمل..

برای ادامه رمان 👇

https://rubika.ir/barnam_navis/FCHAAGDJEEJBJEH

ممنون میشم عضو بشید🙏

تا اینجا خوندم خوب بود دوست داشتم یه چند تا ایراد ریز داشت که دوستان گفتن

موفق باشی

فقط اگه پارت گذاشتی لایکم کن بیام بخونم

سـکــوتت را نـدانــستـم...نـگاهــم را نـفـهمـیدی...نـگــفـتم گـفـتـنی هـارو...تـو ام هــرگـز نـپرســیدی...🖤
2456

پارت_17

چند روزی از اون ماجرا و اون روز نحس گذشته بود تو تب افتاده بودم و پاهام جون نداشتن تو این چند روز جز برای استحمام و دست به آب از اتاق بیرون نرفته بودم و فقط خدمه بهم کمک میکردن ،حس میکردم دیگه تو این خونه که هیچ تو این شهر جایی ندارم ،از سیاوش خبری نداشتم و فقط چندباری گلنار بهم سر زده بود و دلداریم میداد هرچند که تسکین دل من با این چیزا میسر نبود 

خودم و آرزوهام و زندگیم بر باد رفته می‌دیدم ،منی که وقتی آفتاب از پشت بوم میفتاد از خونه بیرون نمی‌رفتم تا مبادا برای شأن خانوادگی دختر ملک خان بد باشه حالا شهره شهر بودم به بی آبرویی ،به رابطه با پسری اونم وقتی شیرینی خورده ی کسی دیگه بودم ،میدونستم که الان نقل محفل همه بودم 

چندباری ثریا و سیامک زنگ زده بودن و خواسته بودن حرف بزنم اما من امتناع کرده بودم و حتی به کلاس‌های خیاطی نمی‌رفتم و حتی آفتابی رو که اگه چند ساعت نمیدیدمش روزم شب نمیشد حاظر نبودم ببینم 

از سیاوش ناراحت بودم اما متنفر نه ،دلچرکین بودم اما بی آزار نه ،خسته بودم اما بی تفاوت نه و هنوز هم عاشقش بودم اولش فکر میکردم ازش متنفرم اما احساسی که قلبم محاصره کرده بود زورش به ناراحتی میچربید 

زندگی ساده و معمولی من حالا پر از تنش شده بود روی نگاه کردن تو صورت خانوادم نداشتم و حس میکردم تا ابد باید تاوان پس بدم روز و شبم با این افکار می‌گذشت و حال خوشی نداشتم 

.....

بعد از حدود یه هفته یه روز که تو اتاق بودم پدر بالاخره به دیدارم اومد از ذوق داشتم می‌مردم ،سلام کردم و با دلتنگی و خجالت نگاهش کردم 

+می‌خوام باهات حرف بزنم صحرا

سرم پایین انداختم و با صدای ضعیفی گفتم :_ بفرمایین پدر 

نفس عمیقی کشید و گفت :+من عاشق مادرت بودم بیشتر از اون عاشق بچه ،همیشه دلم میخواست چندتا دختر و پسر داشته باشم که صداشون خونه رو پر کنه ولی خب بعد تو و آفتاب دیگه نشد که نشد منم راضی بودم به رضای خدا هم مادرت انقدر میخواستم که سرش هوو نیارم ،وقتی تو اومدی بدجوری جات باز شد تو دلم برای یه پدر و یه مرد سخته که ابراز احساسات کنه ،فکر میکردم با امنیت و آرامش و رفاهی که براتون فراهم کردم کافیه تا دیگه نخواین برین سراغ محبت کوچه و بازار 

وقتی پدر اینو گفت و بهم نگاه کرد بیشتر از خجالت آب شدم 

+تو پسر نشدی ولی همون دختری بودی که خواستم ،با ادب ،نجیب ،مهربون،با وقار ،خانوم ...مگه یه پدر جز اینا چی میخواد از بچه هاش؟؟به خیالم هزار تا آرزو برات داشتم و یه آینده ی روشن وقتی خواستگارت اومد و بهت گفتم و مخالفت نکردی خیال کردم راضی نمی‌دونستم چی تو ذهنته چرا نگفتی دختر چرا بهم نگفتی ؟؟

_چی میگفتم پدر ؟ از قدیم یه پرده ی حیایی بین من و شما بود 

میومدم میگفتم دلم به خواستگارم نیست و به کسی دیگه ای هست؟؟؟

+اون پرده ی حیا دریده میشد بهتر بود یا الان که اینطور بی آبرو شدیم ؟؟؟

نمی‌خواستم اسمی از مادر بیاورم و میانه اشان را بهم بزنم وگرنه که من به مادر گفته بودم و او مرا نهیب داده بود که سکوت کنم 

2568
خیلی قشنگ نوشتی ،خیلی زیباست ،نگو که سیاوش با نقشه اومده وااای🥲🥲 دوباره میزاری یا بقیش و فردا منم ...

دوبارع گذاشتم خوشگلم 

مرسی عزیزم 

سیاوش دوست داری یا سامیار؟🤣

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2545
2574
2530
2052
2449