پارت_17
چند روزی از اون ماجرا و اون روز نحس گذشته بود تو تب افتاده بودم و پاهام جون نداشتن تو این چند روز جز برای استحمام و دست به آب از اتاق بیرون نرفته بودم و فقط خدمه بهم کمک میکردن ،حس میکردم دیگه تو این خونه که هیچ تو این شهر جایی ندارم ،از سیاوش خبری نداشتم و فقط چندباری گلنار بهم سر زده بود و دلداریم میداد هرچند که تسکین دل من با این چیزا میسر نبود
خودم و آرزوهام و زندگیم بر باد رفته میدیدم ،منی که وقتی آفتاب از پشت بوم میفتاد از خونه بیرون نمیرفتم تا مبادا برای شأن خانوادگی دختر ملک خان بد باشه حالا شهره شهر بودم به بی آبرویی ،به رابطه با پسری اونم وقتی شیرینی خورده ی کسی دیگه بودم ،میدونستم که الان نقل محفل همه بودم
چندباری ثریا و سیامک زنگ زده بودن و خواسته بودن حرف بزنم اما من امتناع کرده بودم و حتی به کلاسهای خیاطی نمیرفتم و حتی آفتابی رو که اگه چند ساعت نمیدیدمش روزم شب نمیشد حاظر نبودم ببینم
از سیاوش ناراحت بودم اما متنفر نه ،دلچرکین بودم اما بی آزار نه ،خسته بودم اما بی تفاوت نه و هنوز هم عاشقش بودم اولش فکر میکردم ازش متنفرم اما احساسی که قلبم محاصره کرده بود زورش به ناراحتی میچربید
زندگی ساده و معمولی من حالا پر از تنش شده بود روی نگاه کردن تو صورت خانوادم نداشتم و حس میکردم تا ابد باید تاوان پس بدم روز و شبم با این افکار میگذشت و حال خوشی نداشتم
.....
بعد از حدود یه هفته یه روز که تو اتاق بودم پدر بالاخره به دیدارم اومد از ذوق داشتم میمردم ،سلام کردم و با دلتنگی و خجالت نگاهش کردم
+میخوام باهات حرف بزنم صحرا
سرم پایین انداختم و با صدای ضعیفی گفتم :_ بفرمایین پدر
نفس عمیقی کشید و گفت :+من عاشق مادرت بودم بیشتر از اون عاشق بچه ،همیشه دلم میخواست چندتا دختر و پسر داشته باشم که صداشون خونه رو پر کنه ولی خب بعد تو و آفتاب دیگه نشد که نشد منم راضی بودم به رضای خدا هم مادرت انقدر میخواستم که سرش هوو نیارم ،وقتی تو اومدی بدجوری جات باز شد تو دلم برای یه پدر و یه مرد سخته که ابراز احساسات کنه ،فکر میکردم با امنیت و آرامش و رفاهی که براتون فراهم کردم کافیه تا دیگه نخواین برین سراغ محبت کوچه و بازار
وقتی پدر اینو گفت و بهم نگاه کرد بیشتر از خجالت آب شدم
+تو پسر نشدی ولی همون دختری بودی که خواستم ،با ادب ،نجیب ،مهربون،با وقار ،خانوم ...مگه یه پدر جز اینا چی میخواد از بچه هاش؟؟به خیالم هزار تا آرزو برات داشتم و یه آینده ی روشن وقتی خواستگارت اومد و بهت گفتم و مخالفت نکردی خیال کردم راضی نمیدونستم چی تو ذهنته چرا نگفتی دختر چرا بهم نگفتی ؟؟
_چی میگفتم پدر ؟ از قدیم یه پرده ی حیایی بین من و شما بود
میومدم میگفتم دلم به خواستگارم نیست و به کسی دیگه ای هست؟؟؟
+اون پرده ی حیا دریده میشد بهتر بود یا الان که اینطور بی آبرو شدیم ؟؟؟
نمیخواستم اسمی از مادر بیاورم و میانه اشان را بهم بزنم وگرنه که من به مادر گفته بودم و او مرا نهیب داده بود که سکوت کنم