پارت_1
به نام خداوند خوبی ها
تق تق
تقققق تق تققق
با صدای بلند چکشی که روی چوب فرود میومد از افکار خودم بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم راهی شدم.وقتی رسیدم و در رو باز کردم لبخند روی لبم اومد این اتاق همیشه پناهگاه امن من بود .اتاقی که با پرده های بلند کرم ،تابلو هایی از پدیده های انتزاعی و تخت قشنگ سفید رنگم و بعد اون کمد زیبای سفیدم پر شده بود .روی تختم نشستم و کتاب مورد علاقم برداشتم و شروع کردم به خوندن که قیافه ی مامان تو چارچوب در ظاهر شد .
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم
+جانم بانو
_خواهرت آفتاب مدام بهونت میگیره دختر یکم برو پیشش خیلی کار داریم امشب میدونی که مهمون داریم
+بله بانو جان میدونم چشم
مامان که رفت با نفس عمیقی از اتاق خارج شدم و به سمت آفتاب رفتم که با ذوق و شوق از این سر حیاط به اون سر حیاط میدوید و صدای همه خدمه رو در آورده بود
+افتاااب ،افتاب آبجی بیا ببینم
آفتاب با دیدن من چشماش برقی زد و به سمتم دوید
_ سلام آبجی خانمممم کجایی تو بیا باهم بازی کنیم
+باشه بازی میکنیم به شرطی که بزاری خدمه کاراشون بکنن
و اذیت نکنی ،تو مهمونی شبم باید ساکت باشی قول میدی که ؟
_قول میدم
بعد بازی کردن با آفتاب و چرخوندنش وقتی به خودم اومدم دیدم چند ساعت گذشته و نزدیک اومدن مهمونا هست به اتاق رفتم و آماده شدم وقتی به خودم تو آیینه نگاه کردم لبخند اومد رو لبم قیافه ساده و معمولی داشتم که با آرایش خوشگل تر بنظر میرسید ،صورت گندمی و چشمای کشیده قهوه ای رنگ ،موهای مشکی مواج و بینی ساده و کشیده ،
به لباسم نگاهی انداختم پیراهن بلند قرمز رنگم که یقه اون به صورت کش و چین بود ،استینای بلند به طرح پاپیون و کمر لباسم کش میخورد ،همه چی عالی بود رفتم بیرون و رو مبل نشستم تا مهمونا بیان ،بعد احوال پرسی مختصر با بابام
صدای زنگ خبر از رسیدن مهمونا میداد ،از جا پاشدیم و رفتیم به مهمونا خوش آمد بگیم ،در باز شد و اول از همه خالم به همراه شوهرش وارد شدن بعد اون سیامک پسرش و ثریا خواهرش ،با روی باز استقبال کردیم ازشون
ثریا و سیامک دو قلو بودن و هردو ۲۰ سالشون بود و برای من دوستای خوبی بودن اون شب با گپ زدن باهاشون خیلی بهم خوش گذشت و شب که به رخت خواب رفتم مدام به این فکر میکردم که من چقدر خوشبختم اما نمیدونستم زندگی ساده من قراره دستخوش چه اتفاقاتی بشه