داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوم -بخش اول #این_من عروسی به خیر خوشی تموم شد و حالا سمیرا رفته بود به خونه جدیدش .... بدون اون انگار خونه خالی شده بود ... سارا هم همین حس رو داشت ..و با اینکه هفت سال از من کوچکتر بود و سال آخر دبیرستان رو می خوند ...این روزا بیشتر پیش من میومد و با هم حرف می زدیم و من احساس می کردم توی اون دو سال خیلی بزرگ تر شده .. حالا من دنبال کار می گشتم .. به هرجا و کسی که می شد مراجعه کردم ولی موفق نشدم کاری برای خودم دست پا کنم . بابام هم سفارش کرده بود که منو توی همون اداره ی خودش استخدام کنن...البته من آرزو های بزرگی داشتم منتظر این استخدام نبودم .. چون فکر می کردم مهندس شدم و سربازی رفتم دستم برای هر کاری جلوس ...ولی کار نبود که نبود ... چهار ماهی که گذشت توقعم کم شد .. دیگه به هر کاری راضی بودم ...نمی شد که با این سن و سالم هنوز پول تو جیبی از بابام بگیرم ...تازه اونم از بابای من که جونش به پولش بند بود ... شرکت های خصوصی ..هیچ کدوم به من کار نمی دادن و ازم سابقه ی کار می خواستن ...می گفتم خوب من باید یک جایی مشغول بشم که سابقه پیدا کنم ... ولی هیچ کس پاسخی برای من نداشت .. متاسفم ما یک کسی رو می خوایم که با تجربه باشه..و این آخرین جواب اونا بود ... دیگه بی خیال مدرک مهندسی شدم و دنبال یک کار موقت گشتم تا بتونم حداقل پول تو جیبی داشته باشم ... ولی بازم جایی پیدا نمی شد ..هر روز کسل و خسته و ناامید برمی گشتم خونه و سخت ترین قسمتش این بود که قبل از اینکه من پوشه ای که برای مدارکم آماده کرده بودم همه جا با خودم می بردم رو بزارم زمین ؛؛ بابام میومد سراغم و می پرسید چی شد بابا کار پیدا کردی ؟ ... می دونستم که اون فقط نگران منه و منظور خاصی نداره ولی عصبیم می کرد ...برای اینکه خودش به من قول داده بود که توی دارایی منو مثل آب خوردن استخدام می کنه ...ولی حالا می گفت نیروی جدید نمیگیرن ...و باید صبر کنی ... یک روز از جلوی یک نانوایی رد می شدم ..دیدم نوشته کارگر نیاز داره ..با خودم گفتم: سینا کار که عار نیست یک مدت اینجا مشغول میشی تا کار پیدا کنی .. اقلا پول تو جیبی که داری .. رفتم جلو ولی چه حالی داشتم فقط خدا می دونه وبس ...شاطر نون سنگگ ها رو پرت می کرد روی اون میز سیمی و یک پسر بچه سنگهای اونو می گرفت ...و می داد دست مشتری ..هر چی فکر می کردم این کار من نبود ... شاطر بشم ؟ خمیر گیر ؟ یا جای این پسره ..نه کار من نبود .... صف طولانی برای خرید نون بسته شده بود... منم ایستاده بودم ..خجالت می کشیدم بگم چیکار دارم ..اصلا نمی دونستم از کجا شروع کنم ..تا بالاخره همون پسره ازم پرسید : چند تا ؟ گفتم دوتا...پرسید خاش خاشی ؟ گفتم آره خاش خاشی گفت : دو تومن بده ... گفتم چرا ؟ مگه نون چنده ؟..(من هزار پانصد تومن بیشتر تو جیبم نبود) ..گفتم یکی بده ... نگاه بدی به من کرد و یک دونه نون انداخت جلوی من و پولو گرفت ... از بس خجالت کشیده بودم همون جور نون رو داغ ؛داغ بر داشتم و از نانوایی زدم بیرون .. #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و#این_تو #قسمت دوم -بخش دوم اگر تو گوشم نمی خواندن که مرد گریه نمی کنه .. همون جا اشکم می ریخت ولی چون مرد بودم احساس کردم مخم داره می ترکه... و به زمین و زمان لعنت فرستادم .. آخه من قبل از اینکه برم سربازی نون رو دونه ای صد تومن می خریدم و فکرشم نمی کردم اینقدر زیاد شده باشه ...حالم خیلی بد بود و یک دونه نونم تو دستم ...اون روز دیگه نرفتم دنبال کار و برگشتم خونه .. نون رو روی میز آشپز خونه پرت کردم و رفتم تو اتاقم .صدای مامان در اومد که خوب حالا یک دونه نون گرفته ببین چطوری جلوی ما پرت می کنه چته مادر ؟ همون طور با لباس افتادم روی تخت ...دیگه کاملا از پیدا کردن کار نا امید شده بودم ... سارا منو دید فقط نگاه کرد و چیزی نگفت .. اون روزا همه مراعات منو می کردن چون می دونستن زود عصبانی میشم .. آهسته زد به در و سرشو از لای در کرد تو و گفت سینا بیام تو ؟ مزاحم نیستم ؟ روی تخت نشستم و گفتم : بیا ..کاری داری ؟ اومد تو شونه هاشو انداخت بالا و ژاکتشو کشید جلو و دست به سینه شد و در حالیکه یک کم قوز کرده بود گفت : میشه پیشت بشینم ؟ دوباره پرسیدم کاری داری ؟ گفت : نه کار بخصوصی نیست دلم می خواست باهات حرف بزنم ... گفتم الان حالشو ندارم برو خودم صدات می کنم ... سرشو به علامت نه برد بالا و گفت : نوچ یا الان یا هرگز ...(و نشست کنار من ) سینا می دونم که خیلی ناراحتی ..ولی به خدا اصلا ناراحتی نداره امروز نشد فردا میشه ؛؛کار خدا که حساب و کتاب نداره .. اینطوری نکن .. مامانم خیلی برات ناراحته ... راستش یک چیزی می خوام بهت بگم ..لطفا عصبانی نشو فقط یک پیشنهاده اگر نخواستی بگو نه ... گفتم چیه نکنه برام کار پیدا کردی ؟ گفت : از کجا فهمیدی ؟ گفتم خوب بگو ببینم تو چه کاری برای من داری ؟ گفت :سینا جان تو رو خدا اگر نخواستی فقط بگو نه ,,مشکلی نیست برای اینکه دیدیم تو خیلی دنبال کار می گردی ...یعنی من که نه سمیرا گفت ...اول مامان می خواست بهت بگه .. چون که ... ببخشید سینا ..ولی خوب کار ,کاره دیگه حالا نمی خوای تا آخر عمرت که بری پیش محمود کار کنی ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوم-بخش سوم گفتم : چی گفتی ؟ شوهر سمیرا ؟ گفت ببخش داداش جون چه می دونم سمیرا گفت که محمود پیشنهاد داده ...اصلا ولش کن ... گفتم : نه ؛نه , خوبه که میرم کار می کنم مگه چیه خوب چه کاری هست ؟ گفت : نه ولش کن به درد تو نمی خوره .. گفتم حالا بگو تا اونجا که می دونم سوپر بزرگی دارن ..خوب منم میرن کمکشون ...بگو دیگه لفتش نده گفته منو می خواد برای چی ؟ با تردید گفت : پخش ...مواد غذایی ...یک نفس عمیق کشیدم و گفتم یعنی پادو می خوان آره ؟ گفت اون طوری که نیست ,,بهت یک موتور میدن, خوب ..... توام سفارش ها رو ببری ... همین دیگه ... گفتم: دستشون درد نکنه ..محتاج ترحم اونا نیستم و سمیرا رو کوچک نمی کنم ...به خاطر چندر قاز ..از این کارا بخوام که فراوونه نه بگو خودم برای خودم یک فکری می کنم ... نگران من نباشن ...پاشو برو اتاقت حوصله ندارم ... گفتم بیرون ... سارا رفت و من دَمر افتادم روی تختم و از جام تکون نخوردم اگر همون موقع محمود جلوی دستم بود حالشو جا میاوردم .... بالاخره مامان خودشو انداخت تو اتاق منو با ناراحتی گفت : منِ پدر سگ هر حرفی می زنم انگار باد هواس این چشم سفید ها گوش نمی کنن ، صد بار گفتم این حرف رو به سینا نزنین بچه ام بهش بر می خوره قبول نمی کنه و اوقات تلخی می کنه به خرجشون نرفت و به گوش تو رسوندن .. اینا کار باباته می گفت کار که عار نیست حالا بره کار کنه تا یک کار خوب پیدا کنه ...به خدا همون جا تو دلم گفتم تف به تو مرد ..باور کن . گفتم ... حالام چیزی نشده خوب بگو نمیام .. داد زدم خاک بر سر سمیرا که اجازه داده شوهرش از من همچین چیزی بخواد حتما خودش یک زِری زده که شوهرش به خودش جرات داده به من بگه بیا پادوی من بشو ...بگو دختره ی احمق باعث سر شکستگی تو نیست ؟ اگر دستم بهش برسه کاری می کنم بره و پشت سرشو نگاه نکنه و هر شب اینجا پلاس نباشه ببین حالا ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوم-بخش چهارم #این_تو : خیلی زود من متوجه شدم که باید در چه محیطی زندگی کنم ... دوست نداشتم ، هیچکدوم دوست نداشتیم ...و من از همه بیشتر بدم میومد گریه می کردم و می گفتم من نمی خوام اینجا باشیم ...از اینجا بریم .. بریم اراک از اینجا منتفرم ... و اونا منو آروم می کردن ...و بی تابی من باعث می شد بقیه صداشون در نیاد ... چون اونا ملاحظه ی مامان رو می کردن ولی من نمی تونستم ... اون مدرسه راهنمایی بود اونسال همه ی ما دبستانی بودیم جز مجید که خوب هیچکدوم تو اون مدرسه درس نخوندیم نه اونسال و نه سالهایی که راهنمایی می رفتیم ... اصلا جلوی دیگران ظاهر نمیشدیم ...بیشتر معلم های اون مدرسه هیچوقت ما رو ندیدن ...توی روز اگر خونه بودیم حتی دستشویی هم نمی رفتیم .. و چقدر زجر آور بود...این قایم شدن ها و انتظار کشیدن برای اینکه بتونیم بریم دستشویی .... با همه ی این احوال هر چهار تای ما درسخون و با هوش بودیم ..و مامان از صبح تا شب کار می کرد و تنها یک چیز رو توی گوش ما می خوند من هیچ انتظاری از شما ها ندارم جز این که درس بخونین و خودتون رو بالا بکشین می گفت باید اینقدر بخونین که سراسری قبول بشین چون من ندارم شما ها رو دانشگاه آزاد بزارم .... بعد از ظهر ها وقتی مدرسه تعطیل می شد .. همه با هم میرفتیم تا کلاسها رو تمیز کنیم ..من تا بچه بودم کسی کاری به کارم نداشت ولی کم کم که بزرگ تر شدم مجبور بودم به مامان کمک کنم ... شب ها از شدت پا در و کمر درد نمی خوابید و مجید که خیلی مهربون بود مدتی پا های اونو ماساژ می داد ... مامان سعی می کرد کار یک مرد رو به نحوه احسن انجام بده می ترسید که کارشو ازش بگیرن و فقط به خاطر دلسوزی مدیر مدرسه بود که موقتی این کارو گرفته بود ... پس باید هر کار سنگینی رو که فقط یک مرد از عهده اش بر میومد انجام بده تا حرفی برای بیرون کردنش نداشته باشن ... و این براش خیلی سخت و طاقت فرسا بود ... ولی اون جلوی ما خم به ابرو نمیاورد ..منتی هم به ما نداشت ...و همیشه هم می گفت شرمنده ی شما ها هستم ... ما شیرینی می خوردیم ولی از ته مونده ی معلمها ، لباس می پوشیدیم ولی از لباس کهنه ی معلمها .. اونا برای اینکه به مامان کمک کنن .. هر کدوم یک جور به اون می رسیدن..و وقتی که ازش می خواستن بره و خونه ی اونا رو تمیز کنه نمیتونست بگه نه در حالیکه زجر می کشید و اون کاره نبود ..دندون روی جگرش می گذاشت و دم نمی زد ... مامانم ناراحتی و غرور ما رو درک میکرد برای همین اجازه نداد هیچ کدوم از ما سه تا دختر دوران راهنمایی رو توی اون مدرسه درس بخونیم... تا اونجا که ممکن بود از جلوی چشم همه پنهون می شدیم.. ما همینطور روزگار می گذروندیم و بزرگ می شدیم ... تا مجید خبر قبولیشو توی دانشگاه برای ما آورد اون رشته ی عمران سراسری قبول شده بود ... بعد از سالها ما از ته دل خوشحال شدیم فکر می کردیم فقط اینطوری می تونیم خودمون رو بالا بکشیم ... و این اولین قدم بود .... حالا شادی به خونه ی ما اومده بود توی اون شهر غریب ما خودمون بودیم و خودمون ... ولی شادی ما خیلی طولانی نشد ..همون شب تلفن زنگ زد ...(شب ها مامان تلفن رو جواب می داد ) مامان گوشی رو برداشت خاله بود حال و احوال کرد و رفت سر اصل مطلب یک مرتبه دیدیم گوشی از دست مامان افتاد و رنگ از صورتش پرید منیره گوشی رو برداشت و پرسید ؟ چی شده خاله چی گفتی ؟ مامان در حالیکه بغض کرده بود و اشکهاش می ریخت بی رمق به دیوار تیکه داد و صورتش مثل خون قرمز شد .. خاله گفت : بابات خاله جون ,, بابات بی شرف رفته زن گرفته ..ما هم تازه فهیمدیم کثافت زنشم حامله اس ..ای تف به این زندگی مرتیکه داره خوب و خوش زندگی می کنه ... در حالیکه شما آواره شدین تو تهرون ..اصلا ککشم نمی گزه ...نامرد ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوم-بخش پنجم خوب این خبر باعث شد که همون طعم شیرین قبولی مجید رو از یاد ما ببره ... خیلی برامون ناگوار بود که پدر ما مردی باشه که هیچ اهمیتی به ما نده ..و راحت بره و دوباره برای خودش زندگی درست کنه در حالیکه همه تو اراک می دونستن ما کجا هستیم کافی بود از یکی بپرسه ... اونشب با غم بزرگ و سنگین مادرم ما هم گریه کردیم هر کدوم یک گوشه گز کردیم و شب بدی رو گذروندیم ... از همه بدتر حال مجید بود که داشت از شدت عصبانیت به خودش می پیچید .. منیره و مهتاب دو طرف مامان رو گرفته بودن و با اون اشک می ریختن ..ولی من خشمم رو فرو بردم و با خودم تصمیم گرفتم ..کاری کنم که یک روز اون پدر بی عاطفه به پام بیفته ... با همه ی گرفتاری ها و بی پولی ها ما چهار تا خواهر و برادر با هم هیچ تنشی نداشتیم ، انگار همه می دونستیم که حداقل خودمون باید با هم خوب و متحد باشیم شب ها با هم توی اون اتاق کوچیک درس می خوندیم و درس میخوندیم... به نقاشی خیلی علاقه داشتم و اوقات بیکاری خودمو به کشیدن طرح و منظره با مداد و کاغذ می گذروندم .. بیشتر رویا های خودمو می کشیدم ..و این طوری خودمو راضی میکردم ... دومین خبر خوشی که به ما رسید این بود که مامان به استخدام رسمی در اومد و این برای خودش حداقل خبر خوشی بود . تا منیره پزشکی قبول شد زندگی ما زیر رو شد ... بهش افتخار می کردیم و شاد بودیم ...حالا دو تا دانشجو تو رشته های خوب ,,توی خونه فقیرانه ی ما بود و این باعث افتخار مامان توی مدرسه شده بود .. دوسال بعد مهتاب هم توی علوم آزمایشگاهی قبول شد و راهی دانشگاه شد ... مجسم کردن اینکه توی اون مدرسه ..با شرایطی که ما داشتیم چقدر درس خوندن دشوار بود ، کار سختی نیست . اینکه به مجید که یک پسر بود و نمی تونست به هیچ عنوان از دستشویی مدرسه که مال دختر ها بود استفاده کنه چقدر آزار دهنده ......برای همین دیگه منیره و مهتاب و مجید اغلب از صبح زود از خونه می رفتن و تا بعد از غروب آفتاب بر نمی گشتن ..وقت شون رو یا توی کتابخونه و یا پارک ها میگذروندن .... حالا منم سخت درس می خوندم ...نمیخواستم از اون سه تا عقب بمونم ... از دوران بچگی و نوجوونی چیزی جز درد و غم ندیده بودم و تلاش می کردم آینده ی خوبی برای خودم بسازم ... وقتی نتیجه ی کنکور اومد همه خوشحال شدن جز خودم نمی خواستم رشته ی ریاضی قبول بشم در این صورت ممکن بود کار خوبی گیرم نیاد .. فقط می تونستم معلم بشم که اینم خواسته ی من نبود ..با این حال من دیگه چاره ای نداشتم و همون رشته رو ادامه دادم ... یک روز منیره به ما خبر داد که عاشق شده و می خواد با یکی از دانشجو های پزشکی که همکلاس اون بود ازدواج کنه ... غم عالم به دل مادرم نشست .. با این وضع زندگی و مشکلات بد مالی ما ، چی می خواست به سر منیره بیاد ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar