یه لجبازه خود خواه کینه ای به تمام معنا.
نه جایی میبرتم نه به حرفام اهمیت میده نه به اشکام
اگه جلوش زجه بزنم سرشو میکنه توگوشی یا داد میزنهخفه شو برو یه جا دیگه زندگی کن
از وقتی ازدواجکردیم حتی یکبارم خونه ی داییم نرفتم
هر دفعه میگم بریم فلان جا میگه حوصله ندارم یا بعد از چندروز خواهش و تمنا میگه باشه فرداش که میشه دوباره داد و بیداد میکنه و میگه نمیخوام
مادربزرگم حالش خیلی بد بود داشتن میبردنش شهرستان برا عمل خودمو کشتم که ببرتم قبل رفتنش ببینمش نبرد
همه ی زندگیش شده مافیا
واقعا خستم منو از همه دور کرده من از بچگی پیش خانواده مادریم بزرگ شدم برای هم جون میدیم واقعا سختمه دوری وندیدنشون انقد نمیبینمشون شبا تا صبح خواب میببنم زجه میزنم
هرچیم میشه فوری میگه برو خونه بابات یامیگه همینه که هست
خانوادشم که از خودش روانی تر
واقعا از لحاظ روانی بیمارن
دلم میخواد خانوادمو درجریان بزارم ولی از نتیجه اش میترسم شوهرم خیلی لجبازه