مرد زندگی بود هی میگفت بیام خاستگاری اما من قصد ازدواج نداشتم
یه روز بی خبر اوند خاستگاری منم هرچی فحش بلد بودم اس ام اس کردم براش
خلاصهههه اون وسط هم یه اتفاقاتی افتاد که داشت میرفت که این اتفاق مبارک نیفته و شوورم چمدونشو بست که بره ناکجا اباد که بابام رضایت داد
هیچی دیگه روز عقد رسید و من میگفتم منو ببر خونمون میخوام فک کنم هنوز مطمئن نیستم
خولاصه امضا زدیم بعد امضای من شوهرم دقیقا این شکلی بود