امروز ساعت 7پاشدم...رفته بود سر کار... مثل همیشه تنها بودم... صبحانه خوردم... مشغول گردگیری شدم... جارو برقی کشیدم... رفتم سراغ کمد ها... داشتم کمد لباسو مرتب میکردم... چشمم ب لباس عقدم افتاد... تمیز و مرتب توی کاور بود...
نزدیک ب 20ساله ک در کاورو باز نکرده بودم.... نگاش میکردم... چقدر زود گذشت... زیپ کاورو کشیدم... بوی کهنگی لباس میومد... ی مانتو و شلوار سفید با گلهای صورتی و زرد....سایز مدیوم... الان ک سایز 50هم بهم کوچیکه... دست کشیدم روش...
چ خاطراتی واسم زنده شد...
پدرو مادرم بعد از گرفتن دیپلم منو ب زور به عقد پسرعمه ام دروردند....
اختلاف سنی ما 10سال بود... خانواده من برای من ارزشی قاعل نبودن.... مثل شوهرم.. اونم هیچوقت واسه دل من ی شاخه گل نخرید...
شوهرم بد نبود اما خوب هم نبود... هرسال من با پس انداز خودم برای تولد یا سالگرد ازدواجمون کادو میخریدم... اما اون بی تفاوت بود.... گاهی فکر میکردم شاید اصلا بلد نیست و نمیدونه باید کادو بخره...
لباسو توی کمد گذاشتم و رفتم سراغ درست کردن نهار... چشمم ب تقویم افتاد
امشب سالگرد ازدواجمون بود....
تصمیم گرفتم دیگه تموم کنم این محبت های بدون جوابو...همش من باید اول شروع میکردم.. آوا تبریک بگم... اول جشن بگیرم.. اول کادو بدم... تصمیم گرفتم دیگه اول نباشم... تی وی رو روشن کردم ک حواسم پرت بشه.... برای نهار استامبولی گذاشتم...
زنگ زدم بهش گفتم:
سلام امروز واسه نهار ک آمدی سر راه نون بخر
گفت:عاطفه من نمیام...سرم شلوغه... زنگ نزن.. بای
زیر غذارو خاموش کردم و رفتم خابیدم....
شب ک شب... سفره رو انداختم... گفت:چخبر
سرحال نیستی عاطفه امروز رفتی خودت نون خریدی...
گفتم:ن.. نون دیشبه...چیزی نگفتم....
گفت:بنظرت امشب ی جوری نیست
میدونستم میخاد سالگرد ازدواج بگه اما رو ندادم و گفتم:ن من شام نمیخورم...خوردی ظرفارو بزار تو ظرف شویی.... شببخیر
روی تخت ک دراز کشیدم....
امد تو اتاق از پشت بغلم کردو در گوشم گفت... سالگرد ازدواجمون مبارک.....
❌عاطفه بعد از 20سال زندگی یاد گرفت نباید محبت الکی ب شوهر کنه... نباید زن ها ب مردها بیشتر از لیاقتشو بها بدن❌