چند ماه بود ازش خبر نداشتم با بدبختی کنار گذاشتمش داغون شدم روزی نبود بهش فکر نکنم اما کمرنگ شد واسم دیگه نمخاستمش
یکی از خاستگارام شرایط خیلی عالی داشت من دیگه مثل قبل عاشق نشدم اما با عقل بپذیرفتمش
از شانس بد من بعد از چند ماه دقیقا روز قبل مراسم نامزدیم زنگ زد بهم پیام داد جوابشو ندادم تک تک سلول ب سلول بدنم تمایل ب جواب دادن داشت اما عقل میگفت ولش کن عقل میگفت دوباره حوصله اش سررفته عقل میگفت دوراشو زده من جوابشو ندادم دیگه نمخاستمش
دیشبم مراسم نامزدیم بود به خوبی تموم شد برام انگشتر و چادر اوردن نشون شدیم 6 ماه دیگه عقد میکنیم
درسته من حسی ندارم اما اون مشخصه دوسم داره
مثل همون موقع که من اونو دوست داشتم اما اون ن
من بدترین حس دنیا رو تجربه کردم اینکه از ته دل عاشق یکی باشی و اون نه رو باید تجربه کرده باشی بفهمی چی میگم که امیدوارم هیچ کس تجربه نکنه
امیدوارم من برای نامزدم این حس رو نداشته باشم
یک روز می ایی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم
من این چند ماه از صبر نابود شدم منو نابود کردی حالا اومدی سمتم چیو ببینی