مادرم ۱۲ ساله دارو ندارمونو برد، رفت با یه پسر از خودش کوچیکتر توی فامیل صیغه شد، همش خبرش و میدن که مامانت با فلانیه، پدر بدبختم اومد تو یه داهات مستاجری، هر چی میگم خدااااا اون بدتر خوشحال تر میشه و مسافرت و عشق و حال. پس خدا کجاست؟ حالم بده تورو خدا یه چیزی بگید بهم. هر روز چشمم اشکیه
من دیگه مطمئنم خدایی نیست. سی سالمه بخاطر مادرم هیچکی نیومد سمتم. با بدبختی دارم میسوزمو میسازم بعد اون خوشیش و مسافرتش. تا بهشم پیام میدم میره شکایت میکنه که این مزاحمم شده. خدا کیه دیگه اگه بود که حق مارو میگرفت ازش