یکم در مورد خودم توضیح بدم
«به نام خدا هستم،
از بچگی بزرگ شدم،
تو بیمارستان به دنیا اومدم،
صادره از شهرمون،
همونجا بزرگ شدم،
چند سال سن دارم،
بابام مَرد بود،
تو دوران کودکیم بچه بودم،
با رفیقام دوست شده بودم،
به دوست داشتن علاقه دارم،
قصد ازدواج نه دارم،
بعضی شبها که می خوابم
خواب می بینم،
تو خونمون زندگی می کنیم،
تا حالا نمردم و...»
من مبتلا به شیرین ترین بیماریِ جهان هستم؛شاید مگس ها و مورچه ها من را کمی بیشتر از انسان های عادی دوست داشته باشند نوک انگشتانم همیشه سوراخ است وروزانه چهاربار انسولین تزریق میکنم دنیای من فاقد از آب نبات چوبی است تهی از نون خامه ای و شیرکاکائو!. در مهمانی ها همیشه باید تظاهر کنم که نوشابه دوست ندارم و بچه ها از خوردن سهم بستنیِ من خوشحال می شوند من مبتلا به پارادوکس ترین بیماریِ جهان هستم:)شیرین اما تلخ..زمین شناسی میخونم و گاهی با فسیلی به کربونیفر سفر میکنم و گاهی با فرضیه ای به کهکشان! گاهی باید زمین را گرد تصور کنم و گاهی بیضی.گاها باید احتمال صاف بودنش را بررسی کنم گاهی با تمامِ ماهیتِ دخترانگی ام با ناخنِ بلند و لاک قرمز باید زمین را کلنگ بزنم و بعضاً سنگی نامنظم را میشکافم و نظمی حیرات انگیز درونش میبینم خیلی چیزا توی نوزده سالِ زندگیم تجربه کردم از شکستن و نشدن و نه شنیدن گرفته تا گشتن برای داروهایِ بیماری که باید پنجاه سال بعد دنبالشون میگشتم بارها مورد تمسخر قرار گرفتم بارها شکست خوردم به قدری که نشستم زمین و تیکه هامو جمع کردم یکم گذشت تا به این نتیجه رسیدم که شاید اشیا ارزشمندترین داشته های ما باشند!کدام انسان جهان را به زیبایی و شفافیتِ عینکم به من نشان داده است؟کدام انسان چونان بالشم همدمِ شب های اشکیِ من بوده است؟کدام انسان چونان پتویم مرا در آغوش گرفته است؟کدام انسان چونان یخچال میزبانِ مهربانی برایِ من بوده است؟من قطعا یکروز خواهم مرد و شاید مگس ها و مورچه ها کمی غمگین شوند پس از ان روز یک پیمانه برنج از غذای مادرم کم خواهد و پس از آن دیگر قرار نیست بوی ماه مهر را استشمام کنم و در نوروز ماهیِ بیچاره ای را تُنگِ تنگی بیندازم و از دور زدنش ذوق کنم دیگر قرار نیست نارنگی بخورم و بابتِ خواستنِ نون خامه ای های پشت ویترینِ شیرینی فروشی خودم را سرزنش کنم