خانوما من رابطه اونجوری با خانواده شوهرم ندارم سالی یه بار هم میریم خونه همدیگه و آزاری به هم نمی رسونیم
جاریم مهر عروسی کرده و بارداره یه جا شنیدم گفته بود من به خانواده شوهرم رو نمیدم منم حقیقت ازش بدم اومد بخاطر طرز فکرش انگار چیکارش کرده بودیم که اینو گفته بود و رفت و آمد نداریم
حالا دیروز زنگ زده بهم میگه مادرشوهرم خونه شماست؟ گفتم نه و گفتم حالت خوبه؟ وضعیتت چطوره؟ بهتری الحمدلله؟ برگشته میگه نه حالم خوب نیست جفت پایینه استراحت مطلقم غذا نمیتونم بخورم خونریزی دارم 😐 به مادرشوهرت بگو واسه پسرش غذا بپزه بیاره 😐 پله ها رو نمیتونم بالا پایین برم 😐 خونشون کلا سه تا پله داره همکف میشینن
نگید شاید واقعاً همینطوره چون دکترش دخترخاله منه و چند روز پیش تو جشن بهم گفت جاریت میاد پیش من منم گفتم عه بسلامتی وضعش خوبه؟ گفت آره خداروشکر خوبه هیچ مشکلی نداره فقط یه غربالگریش مونده تغذیش هم خوبه (دروغ و اینا هم نمیگه چون دلیلی نداره کلا با هم راحتین)
حالا من سوالم اینه این که خودشونو میزنن به مریضی یه جور زرنگی حساب میشه؟ یا چی واقعا؟ چرا با افتخار نمیگن آره خداروشکر خوبه وضعم من خودم ۸ ماهم بود میرفتم بالای چهارپایه هیچیمم نمیشد یه ویار افتضاح هم داشتم اما هیچوقت خودمو به مریضی نمیزدم چون واقعا اونقدرا وضعم بد نبود خداروشکر بچمم سالمه
درک نمیکنم واقعاً