پارانویا _۸/۱
رقص او درونِ تن مثلِ سربِ داغ شد
خانه سوت و کور گم ، خالی از چراغ شد
خط صافِ سرنوشت، گم درون خاطره
دیو ناز این مرض با تنم ایاغ شد
بینوا صدایِ من خالی از ترانه ها
اضطراب و دردِ او.. تیر در جناق شد
دیو نازنینِ من خنده ای بمن نزد
دور میشد از بدن ..دل همه فراغ شد
قرص ها درون چاه.... رفت عمق دوزخم
دیو سر بلند کرد ...شکل یک کلاغ شد
داد زد هی روح من... کالبد از تن جدا
دیو اما پر زنان... سمتِ جمعِ زاغ شد
لمس شد یک آن تنم از نبودش ناگهان
دکترم با خنده گفت نوبت فراغ شد
نشر شعر بدون اجازه صاحب اثر مجاز نمیباشد
۲۲ اسفند ماه ۱۴۰۱