يك روز صبح جوانى كه از شاگردان و تربيت شدگان معظّم له (مرحومحاج ملاآقاجان زنجانی)بود و برنامه زيارت عاشوراى او ترك نمى شد، سراسيمه خدمت حاج ملاّ آقاجان آمد و گفت :
من وقتى در اطاق نشسته بودم و زيارتم را تمام كرده بودم ناگهان عطر عجيبى تمام فضاى اتاق را پر كرد و سپس مانند آنكه صدها زنبور در اتاق به حركت در بيايند، صدائى اين چنين شنيدم .
ايشان فرمودند:
فردا هم همين حالت برايت پيش مى آيد خوب گوش بده ببين چه مى گويند.
فـرداى آن روز آن جـوان آمـد و گـفـت :
گمان كردم كه ذكر "لا اله الاّ اللّه الملك الحق المبين " را تكرار مى كنند.
مـعـظـّم له فـرمـودنـد:
بـعـد از ايـن تـو هـم بـا آنـها اين ذكر را بگو تا حجاب بيشترى از تو برطرف شود.
آن جوان پس از دو روز آمد و گفت :
حدود دو ساعت با آنها كلمه "لا اله الاّ اللّه الملك الحق المبين " را تـكـرار كـردم يـك مـرتـبـه چـشـمـهـايـم بـه اشـك افـتـاد و انـوارى مـثـل جـرقـّه آتش ولى سفيد را مى ديدم كه تمام فضاى خانه را پر كرده اند، ترسيدم و ديگر ادامه ندادم .
معظّم له فرمودند:
درست است وقتى روح ، حواس (ذائقه و شامّه و سامعه ) را تحت تاءثير قرار داد، نوبت به قوّه بينائى مى رسد.
فرزندم قدر بدان به برنامه هاى معنويت ادامه بده ، به زودى خيلى از چيزهائى كه ناديدنى است خواهى ديد. از اين به بعد وقتى آن انوار را مشاهده كردى "سُبْح انَ اللّه " بگو، زياد هم بـگـو خـيـلى مـؤ ثـّر اسـت . اگـر چـشـم دلت بـاز شـد و مـعـنـويـّات را مـجـسـّم در مـقابل خود ديدى كار تمام است ، ديگر تو موفّق شده اى ، ملائكه را اگر ببينى مخدوم ملائكه را هـم خـواهى ديد. يعنى حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام ) را هم زيارت خواهى كرد. كم كم وقـتـى اين چهار قوّه حيوانى را، روح در اختيار خود قرار داد، مى توانى محبوب را لمس كنى با او همنشين باشى .
در اينجا حاج ملاّ آقاجان به گريه افتاد و در ضمن مى گفت :
او را بـه بـغل بگيرى ، دست و پاى او را ببوسى ، با او سخن بگوئى و از او استفاده كنى .
مـانـنـد عـلى بـن مـهـزيـار روزهـائى مهمان او باشى ، مانند سيّد بحرالعلوم سينه به سينه او بچسبانى و قلب و دلت از علوم و معارف او بهره مند گردد.
آه ، چقدر لذّت بخش است .