وقتی طفل بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم.
مثلا آرزو میکردم؛بروم بزرگترین شهربازی دنیا.
میگفت:میبرمت به شرط اینکه بخوابی.
یک شب پرسیدم،هروقت که بزرگ شوم به ارزوهایم میرسم؟گفت:میرسی به شرط اینکه بخوابی
هرشب بااین خوشحالی میخوابیدم
وقتیکه بزرگ شدم آرزوهایم کوچک شدند.دیشب مادرم را در خواب دیدم
پرسید:هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟گفتم: شبها نمیخوابم
گفت:مگر چه آرزویی داری
گفتم:تو اینجا باشی وهیچ آرزویی نداشته باشم
گفت:سعی میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی!!