سلام، اول از همه بگم که من 20 سالمه و بیشفعالی دارم.
طولانی نوشتم خیلی، اما لطفا تا تهش بخونین تا شاید زندگس و زمان برای بچه شما راحت تر بگذره.
میخوام از زندگیمو چلنجای بیشفعالی بگم. اینکه فقط بدیاشو میگم به این معنا نیست که زندگیم فقط این بوده و ی موجود غمگین دپرس تصورم کنین. اتفاقا من از کوچیکی یکی از خوشحال ترین و خوشنده ترین ادماییم ک تو زندگیتون میبینین. جوری که همیشه این برداشت غلط از من بوده که من هیچوقت هیچ دغدغه ای نداشتم.
بچه که بودم، شاید 5 6 اینا، عمم منو بعضی وقتا میبرد محل کارش(ی درمانگاهی بود). اونجا یک روانپزشکی بود و خب چون منو همیشه میدید متوجه شد که من بیشفعالی یا همون ADHD دارم. به مامانم گفت و منو پیش دکتر بردن. (من از اینا هیچ خاطره ای ندارم و دارم از مامانم نقل قول میکنم) ی مدت درگیر بازی درمانی بودم و دکتر به مامانم پیشنهاد داد که من دارو بخورم.
مامانم بخاطر باور غلط اون زمان و کلیشه های اشتباه و با این دیدگاه که دارو ها اعتیادآور هستن، مخالفت کرد با اینکار. گفت نمیخواستم دارو خور شی.(راهنمایی یا دبیرستان بودم وقتی اینارو بم گفت) و وقتی من اینارو میشنیدم خیلی ازش متشکر بودم، چون واقعا دید بدی به دارو ها داشتم، هیچی نمیدونستم ازش و فقط حرف بقیه رو باور میکردم.
بزارین چیز دیگه ای رو براتون بگم. مدرسه، دبستان باز خوب بود، تفریح داشت و درسش کمتر بود. بماند ک من از شنبه فقط انتظار پنجشنبه که فرداش جمعه بود رو میکشیدم و جمعه شبا واقعا ناراحت بودم. باورم کنین وقتی میگم تا پیشدانشگاهی و حتی سال اول دانشگاهم همین بودم. میگذروندم فقط به امید اخرهفته و رهایی از این شکنجه.
حتی از همون زمان دبستان هم، من همیشه نفر اخر و یا یکی مونده به اخر کلاس بودم!! راهنمایی وضع بدتر شد، یادمه شبایی که گریه میکردم، التماس مامان بابامو میکردم که مجبورم نکنن برم مدرسه! دبیرستانش برای من جهنم بود. اغراق نمیکنم وقتی از این کلمه استفاده میکنم.
افتادنام شروع شد. جوری که بزرگ ترین افتخارم این بود که 0 ها و 1 و 2 و زیر 10 شدنام همه واسه ترم 1 و امتحانای ماهیانه و اینا بود و هیچ موقع کارم به شهریور نرسید!
یادمه سال سوم، ی معلم حسابان سخت گیری داشتیم. تنها درسی که براش میخوندم اون بود. و میخوندما! تو عمرم هیچ درسیو اونجوری نمیخوندم! باشه! نیم ساعت، 1ساعت، 2ساعت بود اما واسه منی که خوندن واسه چیزی جز امتحان معنی نداشت خیلی بود!!
یادمه عصبانیتمو، ناراحتیمو، خستگیمو، وقتی میدیدم امتحاناشو پشت هم گند میزنم. جلسه ای ی امتحان میگرفت از 5نمره، و من از هر 5 تا، 3 تا یا 2تاشو 0 میشدم! یعنی میتونست منفی میداد! بقیشم 2 3!!
احساس میکردم یه ادم خنگم. هی بهم میگفتن باهوش، و منظورم مامانم نیست، یبار مشاورمونو ناظممون داشتن باهم راجب من حرف میزدن و من از اون تصادفی شنیدم که میگفت یکی از باهوش ترین بچه های مدرسم اما تلاش نمیکنم.
نمیفهمیدم حرفشونو، اعتماد بنفس خیلی اومد پایین بخاطر این موضوعات و تا حدودی هنوز باهامه.
هیچ موقع نمیفهمیدم چرا من 6 ساعت تموم روی صفحه اول فیزیک3 قبل امتحان نهایی مونده بودم و بچه ها 3 فصل رفته بودن جلو.
اینارو میگم که درک کنین معنای نقص و کمبود توجه رو! نبود تمرکز رو!
بقیه حرفام جا نمیشه مجبورم تو 2تا کامنت بنویسم، لطفا اون یکیم بخونین. چون بدون خوندن پایانش، اینا فقط ی داستان ناراحت کننده محصوب میشن!!
اگه سوالی راجب adhd داشتین لطفا از طریق ایمیلم با من در تماس باشین
soorin.sayadi@gmail.com