سلام
من یه مرد هستم .یه خواهر زن دارم ..موقعی که کنکور داشت همش بهش کمک می کردم .مدام با خانواده خانمم رفت و امد داشتم...نوبت کنکور دختره شد،مدام باهاش تست کار میکردم،
همیشه عاشق کمک کردن به همه بودم.کنکور داد ،پرستاری میخواست قبول نشد،آزاد آورد منتها تشریف برده بود کربلا ،نتونست ثبت نام کنه،،،یک ماه داشت گریه میکرد،پاشدم رفتم تهران با مسوول روابط عمومی دانشگاه ازاد کشور قرار ملاقات گرفتم،،شکایت کردم،پی گیر کارش بودم،یک ماه طول کشید ،تا بالاخره بهم زنگ زدن گفتن ،سایت باز شده میتونه ثبت نام کنه،،،خلاصه زندگیش رو دگرگون کردم، خیلی خوشحال بودم،،،دو ماه گذشت،،،بهم بی احترامی کرد ،خیلی ناراحت شدم ،،،،ولی یادم رفت،،،میرفت اصفهان دانشگاه،،،،شش ماه گذشت ،یه اختلاف مالی بین من و عموش اتفاق افتاد(سرم کلاه گذاشته بود و بعدا مشخص شد) ...دوباره خودش رو انداخت وسط و جلوی مادر ،مادر بزرگ،و دایی هاش به حمایت از عموش بهم بی احترامی کرد.از اون روز زندگی خوب من و خانمم به هم ریخت،چون پدرخانمم هم برادرش حمایت می کرد،،،چهار سال گذشته ،کینه و تنفری که ازش دارم روز به روز بیشتر شده،هر کس از فامیل خواستگاریش میاد،از اون مرده هم متنفر میشم،،،خانمم بهم گفت تو میخوای رابطه من و خواهرم را خراب کنی،،،من نتونستم ببخشمش،چون احساس میکنم به من خیانت شد،به خوبی هام،به همه چیزم به همه چیز،،،چند ساله نتونستم از ته دلم بخندم ،،،