د راه حل یکیتون به کارم اومد 😔بچه ها از اول ماجرا تعریف میکنم خواهش میکنم ازتون بمونید وبخونید وکمکم کنین من جز شماها کسی رو ندارم 😔
وقتی ۱۵ سالم بود باشوهرم دوست شدم خیلی زود اومد خواستگاریم عاشقش بودم هنوزم هستم عاشق ی ادم اشتباه 😔از هرلحاظ ازشون سر بودیم از هر لحاظ از حودش سر بودم تو اون سنم چن تا خواستگار داشتم قد وهیکلم قیافه خوبم سرزبون داریم موقعیت خانواده ام اصل ونسب طایفه ام همه رو مشتاق میکرد ک بیان و پدرم به همه جواب رد میداد حتی ب پسرعموی خودم ولی این یکی فرق میکرد بااین دوست بودم ۱۳ سال ازم بزرگتر بود خوب زبون میریخت هردفعه ک نه میشنید مشتاقتر میشدپدرم شکایت کرد ولی اومد گف من دخترشو دوس دارم جرم نکردم که 😔 شاید واقعا دوستم داشت ولی الان که فک میکنم میبینم کی بدش میومد با همچین خانواده درب وداغونی از ی جای خیلی خوب زن بگیره بعد ها شنیدم که مادرش وقتی برای اولین بار اومد خونمون ومنو خونه زندگیمونو دید گفته بود رضا جای بزرگی دست گذاشته اونو عمرا بدن به این 😔درسم خوب بود تو تیزهوشان درس میخوندم باورتون بشه یا نه این اولین واخرین عشقم بود بهم میگف توروی جوری نگه میدارم که خودتم کیف کنی بچه ها من نمیگم ما فوق عالی بودیم ولی نسبت به اینا بهترررر بودیم .خلاصه که حرفاش کار خودشو کرد ۶ ماه رفت واومد تابالاخره منو اسیر خودش کرد اونقد گریه کردم اونقد خودمو زدم همه میگفتن داره جنون میگیره پدرم میگف. درست خوبه شوهر برا چیته اونم تو اون سن بمیرم براش چقدالتماسم کرد خدا لعنتم کنه 😔همع میگفتن تو هم دکتری چیزی میشی بس ک درسم خوب بود ولی من میگفتم این بره من دیگه هیچوقت عاشق هیچکس مثل این نمیشم پدرم میگف اگه واقعا میخای ازدواج کنی این همه اشنا میخانت یکی رو ک میشناسیم انتخاب کن این غریبه هس پرسیدیم از تحقیق در نیومده ولی من میگفتم اینا دروغ میگن ک من دست بردارم خلاصه ک اونقد اومد ورفت ومن اصرار کردم پدرم سخت گرفت نذاشت برم بیرون ن گوشی ن چیزی اخراش خیلی بداخلاقی کرد دست روم بلند کرد گناه من چی بود؟رضا هم به همه دوست واشنا زنگ میزد که منو میخاد گریه میکرد ک بابای بهارو راضی کنید خلاصه کنم ک شرایطم خیلی داغون بود ازاونطرف رضا همش از طریق منشی اموزشگاهی ک توش کلاس میرفتم پیغام میفرستاد ک من هرکاری کردم پدرت راضی نمیشه بیا باهم فرار کنیم این کار عار بود برای خانواده مون تاالان حتی ی نفر از فامیل اینکارو نکرده بود ولی خانواده رضا براشون عادی بود ۴تا از خواهراش ودوتا از داداشاش فرار کرده بودن بازنشون .من قبول نمیکردم حتی چن بار قرارشو گذاشتم ولی نرفتم تااینکه یروز دیگه پدرم جونمو به لبم رسوند هرروز تو خونه دعوام میکرد مادرمو دعوا میکرد که تو پای این پسره لاتو باز کردی ب این خونه همش بمن میگف تو مایه ننگ شدی همه میگن فلانی دخترش تو ۱۵ سالگی عاشق شده میگف برادرمو بجون من انداختی میگف برادر دیگم میگه دخترت ابروتو برده همه فهمیدن بای پسر دوسته 😔خلاصه اونقد گفت وگفت تا منم کاری که نباید و کردم وبا رضا فرار کردم 😔